[دَ] (مص مرکب) باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن :
بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن
نیای کهن بازمانده بمن.فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج
از او بازماند بگفتار گنج.فردوسی.
و چون بکشتندش [ ابومسلم را ] سی...