[شْ / شِ وَ] (ص مرکب) شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سَبّاح :
روان اندر او کشتی و خیره مانده
ز پهنای او دیدهء آشناور.فرخی.
بریگ اندر همی شد مرد تازان
چو در غرقاب مرد آشناور.
لبیبی.
آن آشناوشی که خیال است نام او
در موج آب دیدهء من آشناور است.
سیدحسن غزنوی.
آن قَدَر دستی که خرچنگ...