جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حکم: (تعداد کل: 48)
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن معبدالاصفهانی، مکنی به ابی عبدالله. از شاعران است. وی بعربی شعر می گفت. (ابن الندیم).
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن معمربن قنبربن جحاش بن سلمه بن ثعلبه بن مالک بن طریف بن محارب الخضری. نسب وی را یاقوت در معجم الادباء بدین گونه نوشته و گمان میرود وی همان ابن قنبر باشد که از مشاهیر شعرا در دولت عباسیان بود. یاقوت گوید: وی شاعری اسلامی بود...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن موسی، مکنی به ابوصالح. محدث است.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن مینا. یکی از اصحاب است و پاره ای از احادیث از او روایت شده است. رجوع به الاصابه شود.
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن هشام. سوم پادشاه از ملوک اموی اندلس و نوهء عبدالرحمن بن معاویه بن هشام بن عبدالملک بن مروان، مؤسس سلسلهء نامبرده است. وی در تاریخ 180 ه . ق. پس از مرگ پدر بتخت سلطنت نشست و در ابتدای امر با عموهای خود سلیمان و عبدالله...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) ابن هشام نام شخص ملحد و کذّابی است که در زمان مهدی از خلفای عباسی در خراسان پدید آمد و معتقد به تناسخ بود و بدعوی الوهیت برخاست و علم عصیان و طغیان نسبت بخلفای عباسی برافراشت. زمامداران امور خلافت نیرویی قوی برای جلوگیری و تنبیه وی...
حکم
[حَ کَ] (اِخ) الانصاری، مکنی به ابوعبدالله. یکی از صحابه است و در غزای احد حضور داشته و نوه اش ابویحیی مطیع از وی احادیثی روایت کند. (الاصابه).
حکم
[حَ کَ] (اِخ) الزرقی. یکی از اصحاب است. پسرش مسعودبن الحکم یک حدیث از وی روایت کرده است.