جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حجر: (تعداد کل: 52)
حجر
[حُ] (اِخ) ابن عمروالکندی. رجوع به حجر آکل المرار شود.
حجر
[حُ] (اِخ) ابن عنبس. و برخی ابن قیس گفته اند. مکنی به ابوسکن یا ابوعنبس حضرمی کوفی است. طبرانی او را صحابی و ابن حبان در ثقات تابعین شمرده است. ابن معین گوید: شیخ کوفی و ثقه و مشهور است از علی و دیگران روایت دارد. بخاری و ترمذی و...
حجر
[ ] (اِخ) ابن مالک بن حذیفه. ابن بدرالنزاری پسر عم عیینه بن حصن. ادراک دارد (یعنی پیغمبر را درک کرده است). مرزبانی او را در معجم الشعراء یاد کرد. مادرش ام قرفه است که در زمان پیغمبر کشته شد. (الاصابه ج2 قسم3 ص59).
حجر
[ ] (اِخ) ابن محمد. یکی از بلغای عشره است. (ابن الندیم).
حجر
[] (اِخ) ابن نعمان بن عمروبن عرفجه بن عاتک بن امری القیس بن ذهل بن معاویه بن حارث الاکبر کندی. ابن کلبی گوید: بوفادت بنزد پیغمبر آمد. ابن شاهین و ابوموسی و ابن امین او را یاد کرده اند. (الاصابه ج1 قسم1 ص330).
حجر
[ ] (اِخ) ابن نعمان بن الحارث بن الهشیم از ملوک غسانی شام یا بنوجفنه است. او پس از برادر خود عمروبن نعمان بسلطنت رسید و مدت حکمرانی او دوازده سال بود. رجوع به حبیب السیر ج1 ص92 سطر 3 چ سنگی تهران و ج1 ص262 چ خیام شود.
حجر
[ ] (اِخ) ابن یزیدبن معدی. کرب بن سلمه بن مالک بن حارث کندی. صاحب مرباع بنی هند. طبری گوید: وی و برادرش ابوالاسود بوفادت بنزد پیغمبر آمدند. ابن فتحون او را استدراک کرده است. (الاصابه ج1 قسم1 ص 330).
حجر
[ ] (اِخ) ابن یزیدبن سلمه بن مره بن حجربن عدی بن ربیعه بن معاویه الاکرمین کندی. و برخی پدرش را زید نوشته اند. ابن سعد در طبقهء چهارم گوید: بوفادت بنزد پیغمبر آمد، وی مردی شریف بود و حجرالشر لقب میداشت در مقابل حجرالخیر که لقب حجربن عدی (حجربن...
حجر
[حُ] (اِخ) ابوالعنبس. تابعی است. رجوع به حجربن عنبس شود.
حجر
[حُ] (اِخ) ابوعماره. تابعی است.
حجر
[حُ] (اِخ) الخیر. رجوع به حجربن عدی شود.
حجر
(اِخ) هجری. رجوع به حجربن ابی العنبس اصفهانی شود.