جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه اسود: (تعداد کل: 49)
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن سریع مکنی به ابوعبدالله. صحابی است.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن سعید. وی از جانب یزیدبن معاویه به سیستان رفت در آخر سنهء 62 ه . ق. و چند روزی ببود. (تاریخ سیستان ص 103).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن شعوب. یکی از مشرکین که در وقعهء بدر شرکت داشت. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 149 و واقدی ص 268 شود. در ابن هشام نام او «شدادبن الاسود و هو ابن شعوب» آمده (ج 2 ص 568). ابن حجر در ترجمهء ابوبکربن شعوب اللیثی...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عامر معروف به شاذان. رجوع به شاذان و مناقب الامام احمدبن حنبل ص 85 شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. محدث است. وی از پدر خود از جد خویش آرد که گفت رسول الله (ص) فرمود: «ماخلق الله دابهً اکرم من النعجه» و ذلک انه ستر عورتها و لم یستر عوره غیرها. (عیون الاخبار ابن قتیبه ج2 ص73). و رجوع به عقدالفرید ج 7 ص...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدالاسد المخزومی. وی بدست حمزه بن عبدالمطلب در یوم بدر کشته شد. (امتاع الاسماع ج 1 صص84-85).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدشمس بن مالک. رجوع به اسودبن شعوب شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدیغوث بن وهب بن عبدمناف بن زهره. وی پسرخال حضرت رسول (ص) و از جملهء کسانی است که به استهزا و جور و جفای آن حضرت جرأت و جسارت می ورزیدند و ام عبس را از صحابیات آزار میکرد. خلیفهء اوّل وی را خرید و آزاد...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عفان. مؤلف مجمل التواریخ والقصص در ترجمهء حسان بن تبع گوید: از دست جذیمه الابرش، ملکی بود به یمامه، نام او عملوق، و ستمکاره بود و بر زنان و دختران رعیت دست دراز کردی و از گریختگان طسم و جدیس قومی به یمامه مقام داشتند، و...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن علقمه بن حارث. یکی از بزرگان یمن. رجوع به البیان و التبیین چ سندوبی ج 3 ص 248 شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عماره. یکی از شعرای عرب. وی در مدینهء منوّره متولی مالیه بود و زمانی از طرف خلیفه ابوجعفر به والیگری شهر مزبور معین شد و به دختری مریم نام عشق میورزید و او را در این عشق اشعاری برجایست. (قاموس الاعلام ترکی).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن عوف بن عبدالحارث بن زهره. وی برادر عبدالرحمن بن عوف است. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 211 شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن قیس مکنی به ابوقیس. تابعی است. مؤلف عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 79 روایتی از او آورده است.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن کبیر. یکی از اشراف حضرموت بن قحطان. و اعشی قصیدهء خویش بمطلع ذیل را برای او گفته است: ما بکاءالکبیر بالاطلال. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 318).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن کعب عنسی ملقب به ذی الحمار و کذّاب. نام و نسب وی عیهله بن کعب بن عوف العنسی المذحجی است. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: در آخر عهد پیغامبر علیه السلام بود در یمن مردی دروغ زن بدعوی پیغامبری برخاست نام او عیهله، و او...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن کلثوم. ابن الجوزی در کتاب صفه الصفوه در طبقهء ثالثه از اهل بصره ذکر او آورده است. رجوع به صفه الصفوه ج 3 ص 212 و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 308 و فهرست البیان و التبیین شود.
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن مطلب بن اسدبن عبدالعزی. یکی از اعدای رسول (ص). وی پدر زمعه است. (امتاع الاسماع ج 1 ص 23 و 73).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن منذربن نعمان بن امرؤالقیس. یکی از ملوک حیره معروف به آل نصر یا آل لخم معاصر فیروزبن یزدجرد تا قباد. رجوع به آل نصر شود. اسود بیست سال سلطنت کرد و پس از وی برادر او منذربن منذر بسلطنت رسید. (حبیب السیر چ تهران ج1 جزو2...
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن موسی بن اسحاق انصاری. قاضی و محدث. متوفی بسال 329 ه . ق. (اخبار الراضی بالله و المتقی بالله (الاوراق) چ هیورث. دن ص 212).
اسود
[اَ وَ] (اِخ) ابن هلال مکنی به ابومسلم. تابعی است.