جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه غالب: (تعداد کل: 42)
غالب
[لِ] (اِخ) ابن صعصعه. پدر فرزدق شاعر معروف عرب در عهد اموی. بعضی فُقیمی شاعر را قاتل او دانسته اند ولی درست آن است که وی کشته نشده و بلکه مرده است و وفاتش در اوائل زمان خلافت معاویه بوده و در کاظمه دفن شده است. (از البیان والتبیین چ...
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. در اندلس شهری است بنام مدینه غالب بن عبدالرحمن که از مدینهء سالم (یکی دیگر از شهرهای اندلس) به آن شهر میروند و این شهر را حصاری بزرگ است و دیهای چند و سرزمینی وسیع دارد و چهار پایان آن بسیار است اسباب و وسائل آسایش...
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عبدالقدوس. رجوع به ابوالهندی غال... شود.
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله ابومنصور الوراق. یکی از روات است که از حسن بن عُلیل العنزی روایت کرده است. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 3 ص 150).
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله اسدی. از شجاعان سپاه مسلمین در محاربهء سعد وقاص و رستم فرخزاد. در حبیب السیر آرد: سعد وقاص با لشکر عرب مغفر توکل بر سر نهاده و زره مصابرت در بر افکنده شمشیرهای برّان به قصد کافران آخته و سنانهای جان ستان بر گوش اسبان راست...
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله الجهضمی در ج 3 البیان والتبیین در کتاب زهد در قسمت شرح حال کسانی که از غضب خودداری می کنند گوید: به غالب بن عبدالله گفته شد: ما می ترسیم از بس گریه می کنی چشمانت کور شود. جواب گفت: گریهء من دلیل است بر اینکه...
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن مسعرالکلبی اللیثی. قائدی صحابی و از ولات است. پیغمبر اکرم او را در سال فتح مکه جلو فرستاد تا راه را بر او سهل سازد. وی در جنگ قادسیه شرکت داشت و هرمز را که یکی از سران سپاه ایران بود بکشت(1) و زیادبن ابیه...
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عبیداللهبن غالب السعدی. از اهالی بصره است که به اصفهان هم رفته است. محدث است. (ذکر اخبار اصبهان ص 150).
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عثمان الهمدانی. او را بیست ورقه شعر است. (ابن الندیم).
غالب
[لِ] (اِخ) ابن عطیه سرقسطی. وی استاد و اجازه دهندهء ابوالوالید محمد بن عریب سرقسطی است. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 150 شود.
غالب
[لِ] (اِخ) ابن غلمون. این نام در یکی از سکه هایی که در طلیطله بدست آمده وجود دارد. (از الحلل السندسیه ص 391).
غالب
[لِ] (اِخ) ابن فرقد. محدث است. (ذکر اخبار اصبهان ص 149).
غالب
[لِ] (اِخ) ابن فهر. نهمین جدّ پیغمبر اکرم. (مجمل التواریخ و القصص ص 237). و رجوع به غالب نیای حضرت رسول شود.
غالب
[لِ] (اِخ) ابن قطان. تابعی است. (منتهی الارب). رجوع به غالب بن خطاف... شود.
غالب
[لِ] (اِخ) ابن قطیعه. از سلالهء عدنان و جدی جاهلی است که عنتره و حطیئه از نسل او هستند. (اعلام زرکلی ص 757).
غالب
[لِ] (اِخ) ابن مساعدبن سعید الحسنی، شریف مکه. او بعد از مرگ برادرش سرور در سال (1202 ه . ق.) امارت مکه یافت. عبدالله بن سرور فرزند برادرش با او به منازعه برخاست و به دست غالب گرفتار گشت و غالب بدون منازع در مکه امارت کرد. در روزگار امارت...
غالب
[لِ] (اِخ) ابن مسعود از موالی هشام بن عبدالملک. کار او اذن گرفتن از هشام بود برای هر کس که می خواست او را ملاقات کند. (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان چ قاهره جزء5 ص 209).
غالب
[لِ] (اِخ) ابن یوسف سالمی، مکنی به ابومحمد. از مردم عالم مدینهء سالم (از مدن اندلس). وی عالم به فن اصول بود و چندی در سبته سکنی داشت و سپس به مراکش رفت و در همانجا بسال 576 وفات یافت. (الحلل السندسیه چ مصر ج2 ص 90).
غالب
[لِ] (اِخ) ابوهذیل. تابعی است. رجوع به ابوهذیل و المصاحف رقم 6186 شود.
غالب
[لِ] (اِخ) حمادبن زید، از او مطلبی نقل می کند به این نحو: سأل ابن سیرین عن هشام بن حسان، قال: توفی البارحه، اما شعرت؟ فجزع و استرجع، فلما رأی ابن سیربن جزعه قراء: (الله یتوفی الانفس حین موتها والتی لم تمت فی منامها). (عیون الاخبار ج3 ص316).