قال
(ع اِ) گفتار. گفت. سخن. هر لفظ که از زبان درآید تمام باشد یا ناقص. قول. یا آنکه قول در خیر گویند و قال یا قیل یا قاله در شر. (ناظم الاطباء). || علم قال نزد متصوفه مباحثات علوم ظاهری خاصه فقه و حدیث. مجلس قال؛ مجلس مباحثات مقابل مجلس حال و آن سماع و رقص صوفیان است :
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی حال پرس نه قال
از زره گر زره طلب نه جوال.سنائی.
چند گوئی ز حال غیر که قال
قال بی حال عار باشد و شین.سنائی.
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز.
سنائی.
و شیخ را از علم قال روی سوی حال آورد. (اسرارالتوحید ص 32).
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را.مولوی.
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانکه پنهان است بر تو حالشان.مولوی.
حال نه قال است که گفتن توان.خواجو.
- در قال بودن؛ کنایه از غافل بودن : مور گفت تو شب و روز در قال بودی و من در حال. (مجالس سعدی).
-قال کاری را کندن؛ آن را به انجام رسانیدن. کلکش را کندن.
|| (ص) قائل. (ناظم الاطباء). گوینده. (منتهی الارب).
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی حال پرس نه قال
از زره گر زره طلب نه جوال.سنائی.
چند گوئی ز حال غیر که قال
قال بی حال عار باشد و شین.سنائی.
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز.
سنائی.
و شیخ را از علم قال روی سوی حال آورد. (اسرارالتوحید ص 32).
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را.مولوی.
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانکه پنهان است بر تو حالشان.مولوی.
حال نه قال است که گفتن توان.خواجو.
- در قال بودن؛ کنایه از غافل بودن : مور گفت تو شب و روز در قال بودی و من در حال. (مجالس سعدی).
-قال کاری را کندن؛ آن را به انجام رسانیدن. کلکش را کندن.
|| (ص) قائل. (ناظم الاطباء). گوینده. (منتهی الارب).