عجین
[عَ] (ع مص) سرشتن و خمیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آمیختن :
آبش همه از کوثر و از چشمه حیوان
خاکش همه از عنبر و کافور عجین است.
منوچهری.
جان تو بر عالم علوی رسد
چون کنی مر علم را با جان عجین.
ناصرخسرو.
|| بر عجان کسی زدن. (منتهی الارب). || دست زدن شتر ماده بر زمین در رفتن. || تکیه بر زمین نمودن برای برخاستن از جهت پیری و ضعف. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) خمیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص) سرشته. (آنندراج) (منتهی الارب). || مخنث. (منتهی الارب). ج، عُجُن. || نرم و سست از مرد و زن. || گول. || گروه بسیار. (آنندراج).
آبش همه از کوثر و از چشمه حیوان
خاکش همه از عنبر و کافور عجین است.
منوچهری.
جان تو بر عالم علوی رسد
چون کنی مر علم را با جان عجین.
ناصرخسرو.
|| بر عجان کسی زدن. (منتهی الارب). || دست زدن شتر ماده بر زمین در رفتن. || تکیه بر زمین نمودن برای برخاستن از جهت پیری و ضعف. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) خمیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ص) سرشته. (آنندراج) (منتهی الارب). || مخنث. (منتهی الارب). ج، عُجُن. || نرم و سست از مرد و زن. || گول. || گروه بسیار. (آنندراج).