ضیاءالدین
[ئُدْ دی] (اِخ) نصراللهبن محمد جَزَری مکنی به ابوالفتح، معروف به ابن اثیر. ابن اثیر کنیت سه برادر از دانشمندان ادب و تاریخ و حدیث و جز آن است (رجوع به ابن اثیر شود). برادر مِهین: مجدالدین مبارک بن ابی الکرم محمد بن محمد جزری. برادر میانین: عزالدین ابوالحسن علی بن محمد شیبانی مولف تاریخ الکامل. برادر کهین: ضیاءالدین ابوالفتح نصراللهبن محمد جزری (558 - 637 ه . ق.). در نامهء دانشوران آمده است(1) که وی پنجشنبهء بیستم شعبان سال 558 (ه . ق.) بجزیرهء ابن عمر متولد گشت و در آن بلد نمایش یافت و به سن صِبی حافظ کلام الله گردید. از برادران بسال کهتر است ولی از ایشان بکمال کلانتر. در فنون چند لاسیما ادبیات بعهد خویش مشارالیه بود، بصنعت انشاء پس از معاصرش قاضی فاضل وزیر سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب کردی نظیر نداشت. رسائل و مکاتیب وی مابین ترسلات عرب امتیازی تمام دارد. در ابتکار معانی و اختراع مضامین خداوند ملکهء راسخ بود و این خاطر فاطر او را از مداومت دواوین فصحا و ممارست افکار شعرا پدید گشته و از اینروی بیشتر منشآت وی بر صنعت منظوم مشتمل است و در این باب کتابی پرداخته موسوم به الوشی المرقوم فی حل المنظوم و خود در فاتحهء آن کتاب گوید: کنتُ حفظتُ من الاشعار القدیمه و المحدثه ما لااحصیه کثره ثم اقتصرت بعد ذلک علی شعر الطائیین حبیب بن اوس، یعنی اباتمام و ابی عباده البحتری و شعر ابی الطیب المتنبی فحفظت هذه الدواوین الثلاثه کنت اکرر علیها بالدرس مده سنین حتی تمکنت من صوغ المعانی و صار الاذن ما لی خلقاً و صنعاً؛ یعنی من از منظومات شعراء قدیم و جدید چندان از بر داشتم که شمار آن نمی دانستم و عاقبت از تمام اشعار عرب اکتفا کردم به دواوین سه کس که سرآمد فصحاء عالمند: ابوتمام و ابوالطیب و ابوعباده، پس چندین سال این سه دیوان از حفظ درس گفتم تا آنکه از مداومت بحث آنها بر سیاق معانی انشاء و سبک اسالیب کلام اقتداری یافتم و این صنعت برای من طبیعت ثانوی گردید. الغرض پس از آنکه در هنر و کمال رسید بمقامی که رسید، در اول ربیعین از سال 587 (ه . ق.) بنزد قاضی عبدالرحیم که رب النوع منشیان عصر بود رفت و بتوسط او بملازمت پادشاه مصر و شام سلطان صلاح الدین ایوبی رسید و تا شهر شوال از آن سال در خدمت سلطان بسر برد، آنگاه ملک افضل نورالدین علی ولیعهد صلاح الدین او را از پدر خواستار شد، سلطان وی را مابین اتصال [ به نور ]چشم نورالدین علی و اقامت آستان خویش مخیر ساخت و گفت اگر صحبت نورالدین اختیار کند مرسومی که از دیوان مبارک برای وی مقرر شده همچنان مستدام باشد. ابن اثیر صلاح خویش در التزام ملک افضل دانست و با وی درپیوست. ملک افضل وجود فاضلی آنچنان عظیم، غنیمت شمرد و باآنکه هنوز در سن شباب بود منصب وزارت بر عهدهء وی تفویض کرد. پس او با کفایتی بنهایت بر حمل اعباء وزارت اشتغال داشت تا آنکه صلاح الدین در صفر سنهء 589 (ه . ق.) بشهر دمشق درگذشت و ملک افضل که اکبر اولاد وی بود و بگاه وفات پدر به دارالملک شام مقام داشت بحکم ولایت عهد بر جای صلاح الدین جلوس کرد دمشق و ساحل و بیت المقدس و بعلبک و صرحذ و بصری و ناپناس و هونین و تبنین و غیرها بالتمام در حیطهء تصرف آورد و مقالید حل و عقد امور این بلاد در کف کفایت ابن اثیر نهاد و او را وزیر مستقل و مشیر مختار خویش گردانید و همچنان اعتبار و اشتهار وی باقی بود تا مملکت شامات از تصرف ملک افضل بیرون رفت و از آن پس امر ابن اثیر در اضطراب افتاد. توضیح این مجمل آنکه بعد از انتقال صلاح الدین به دار مجازات و استقلال ملک افضل بملک شامات مابین آل ایوب اختلافی عظیم شد، هر یک بخیال استقلال خویش و اختلال حال دیگران افتاد چنانکه وزیر آن دودمان قاضی فاضل در حکایت آن اختلاف هائل گفته: و اما هذا البیت فان الآباء منه اتفقوا فملکوا و الابناء اختلفوا فهلکوا؛ یعنی اما این خاندان پس پدران با یکدیگر اتفاق کردند و ملک گشودند و پسران از هم اختلاف جستند و خویشتن هلاک کردند. برادر ملک افضل ملک عزیز عثمان که بگاه وفات پدر والی مصر بود بدان ملک مستولی گشت و برادر دیگرش ملک ظاهر غازی صاحب حلب در آن سرزمین مستقل گردید و عم ایشان ملک عادل ابوبکر صاحب دیار جزریه در کرک استبداد یافت و هکذا الآخرون. چون ملک افضل علی انحراف برادر کهتر ملک عزیز عثمان دید و از عمش ملک عادل ابوبکر آثار نفاق اندیشید رسولی بکرک فرستاد و با ملک عادل پیغام داد که اگر بدرگاه حاضر نشوی کس بمصر فرستم و با عزیز همداستان گردم و استیصال دولت تو بر عهدهء وی مفوض دارم. همین که ملک عادل این پیام بشنید سخت بیندیشید چه مابین او و ملک عزیز عداوتی بود شدید، پس بناچار راه دمشق گرفت و ملک افضل او را حرمت لایق نهاد و بعد از روزی چند از لشکر خویش گروهی همراه او ساخت و بر عهدهء هواخواهان خود ملک ظاهر و صاحب حمص و صاحب حماه احکام نگاشت که ملک عادل را در حراست بلاد جزریه که عزالدین صاحب موصل قصد آن سرزمین داشت حمایت کنند، و او را طالع قوی امداد کرد و خصمش قبل از تلاقی بمرد و دیگر سال ملک عزیز با سپاه بسیار بر سر دمشق آمد و برادر مهترش ملک افضل را محاصره کرد، ملک افضل از ملوک اطراف استمداد جست. ملک عادل از بلاد جزریه و ملک ظاهر از حلب و ناصرالدین محمد از حماه و اسدالدین شیرکوه از حمص با کثرت و استعداد بدمشق آمدند که جمله از صاحب مصر ملک عزیز اندیشناک بودند، همین که ملک عزیز آن جماعت را متفق الکلمه دید از در صلح درآمد بدین قرار که بیت المقدس و نواحی آن از اعمال فلسطین با ملک عزیز باشد و دمشق و طبریه و اعمال غور با ملک افضل و اقطاعی که ملک عادل را در ملک مصر بود همچنان برقرار ماند و بسال دیگر که 591 بود ملک عزیز نقض عهد کرد و برخلاف صلح از مصر عزیمت تسخیر دمشق کرد. خبر بملک افضل رسید خود بقلعهء جعبر نهضت جست و در آنجا ملک عادل را همراه خویش ساخت و از آنجا بحلب رفت و ملک ظاهر را بمدد برداشت و بدمشق بازگشت، در این اثنا ملک عزیز با سپاه مصر برسید و شهر را در حصار گرفت ولی چون هنوز طالع ملک افضل قوی بود و تدبیر ابن اثیر صائب، جمعی از سرهنگان لشکر ملک عزیز که بتقریبی از وی رنجیده بودند بملک افضل و ملک عادل پیغام دادند که اگر از قلعه بیرون آئید ما ملک عزیز را گرفته به دست شما سپاریم، ملک افضل جمله را به نوید ملوکانه دلخوش ساخت و به روز موعود بر معسکر ملک عزیز بتاخت، اتفاقاً مقارن آن حال خبر انحراف سرهنگان بملک عزیز رسید، سراسیمه بر مرکب نشست و بفرار نجات یافت ولی تمام اموال و مراکب و اسلحهء لشکر وی به دست سپاه افضل تاراج گردید و اکثر مصریان بموکب ملک افضل درپیوستند. عمال عزیز بفرمان افضل از بیت المقدس و اعمال آن مطرود گشتند. همین که ملک عادل شوکت و ابهت افضل را در ازدیاد دید سخت بترسید که مبادا در فرض استقلال به استیصال وی عنایت کند که از اینجا براه نفاق رفت و بعزیز پیغام فرستاد که خود در ملک مصر مقیم باش و هیچ دغدغه بخاطر راه مده و سرداری بر سرحد بسطام فرست که من در وصول موکب افضل تدبیری بصواب خواهم کرد که امر تو را وهنی نرسد. ملک عزیز از این پیام دلخوش گشت و سردار خویش فخرالدین ارکش را بمحافظت شهر بلبیس مأمور داشت و چون شار شام بدان مقام رسیدند و ملک افضل به تسخیر آن شهر عزیمت گماشت ملک عادل در معرض منع شد و گفت این لشکر که به دست تو و عزیز است همان مردم کارآزموده اند که برادرم صلاح الدین به استعداد ایشان با ملوک فرنگستان جهاد می کرد و منصور می گشت، اگر شما برادران با یکدیگر دراندازید و سپاهی اینچنین مجرب را مستأصل سازید فردا با سلطان فرنگ چگونه جنگ خواهید کرد، لشکر اسلام را برای دفع کفار بگذارید و از هم بگذرید. القصه ملک افضل فسخ عزیمت کرد و دیگربار بتوسط قاضی فاضل بیت المقدس و فلسطین بر عزیز تفویض یافت و بتدبیر منافقان قرار بر آن شد که ملک عادل با عزیز در مصر باشند تا سپس مابین آن دو برادر اختلافی نیفتد. قاضی زاده احمدبن نصرالله تتوی در تاریخ الفی چنین گوید: در بیست وهفتم رجب 592 دیگر ملک عزیز به اتفاق ملک عادل وزیر ملک افضل را با خود همداستان ساخته متوجه دمشق گردید و آن وزیر کافر نعمت که ملک افضل تمام اعتماد بر وی داشت در مقام نفاق شده آنچنان سپاه را از مخدوم خویش رنجانید که چون ملک عزیز و ملک عادل بحوالی دمشق رسیدند سپاه ملک افضل بدیشان پیوست. ملک افضل چون این حال بدید دانست که کار از دست برفت، بالضروره دمشق را بگذاشت و بیرون رفت و آن وزیر خائن چون کارش بظهور انجامیده بود در خفا بگریخت و بجزیره ای که مولد او بود درآمد و از آنجا بجهنم رفت - انتهی. همانا از لفظ وزیر و میلاد جزیره و دیگر قرائن چنین به پندار رسد که باعث استیصال ملک افضل ابن اثیر باشد و این خبطی است فاحش، چه آن منافق که منشا تغلب خصم بر ملک دمشق گردید وزیر جنگ بود بنام عزیزبن ابی غالب حمصی علی ما نصّ به ابن الاثیر صاحب الکامل. الغرض چون ملک از دست ملک افضل برفت حال ابن اثیر سخت پریشان شد و عظیم در اندیشه افتاد، چه او با مردم دمشق سلوکی ناستوده کرده بود و عامهء شهر خیال آن داشتند که او را در خلال آن شورش بقتل آورند. محاسن بن عجم که صاحب بار بود در استخلاص وی تدبیری بکار برد، او را در صندوقی جای داد و بر آن قفل نهاد و بدان حالت او را از شهر دمشق بیرون آورد. چون از بیم هلاک نجات یافت راه صَرحَذ گرفت، چه ملک عادل و ملک عزیز پس از تصاحب دمشق آن قلعه را برای توقف بملک افضل بازگذارده بودند، پس ابن اثیر در آنجا با مخدوم خویش درپیوست و تا سه سال با ملک افضل در آن قلعه مقیم گشت. اشعار مشهورهء ملک افضل به استغاثت خلیفهء عصر الناصر لدین الله در این واقعه منظوم شده که:
مولای ان ابابکر و صاحب عثمان
قد غصبا بالسیف حق علی
وَ هْوَ الذی کان قد ولیه والده
علیهما فاستقام الامر خیر ولی
فخالفاه و حلا عقد بیعته
و الامر بینها و النص فیه جلی
فانظر الی حظ هذا الاسم کیف لقی
من الاواخر ما لاقی من الاول.
یعنی ای خلیفهء عهد! ملک عادل ابوبکر و مصاحبش ملک عزیز عثمان حق ملک افضل علی را به تیغ عدوان بگرفتند باآنکه او را پدرش صلاح الدین بر ایشان برگماشت و چون بحکم ولایت عهد بسلطنت نشست امور جمهور مستقیم گشت. پس برادر و عمش نقض پیمان کردند و عقد بیعتش بگشودند بر حالتی که نصب و نص وی آشکارا بود. ای خلیفه قسمت نام علی ببین که چگونه از ابوبکر و عثمان واپسین همان دید که از ابوبکر و عثمان نخستین. گویند چون این اشعار به دارالخلافه رسید الناصر لدین الله در جواب نوشت:
وافی کتابک یابن یوسف معلنا
بالودّ یخبر ان اصلک طاهر
غصبا علیاً حقه اذ لم یکن
بعد النبی له بیثرب ناصر
فابشر فان غداً علیه حسابهم
و اصبر فناصرک الامام الناصر.
یعنی ای پسر یوسف نامهء تو برسید مشعر بر اینکه موالات تو فاش و ظاهر است و گوهرت پاک و طاهر، آری ابوبکر و عثمان حق علی را غصب کردند ولی بگاهی که علی در یثرب ناصر نداشت، دل خوش دار که فردای بازپرس خود حساب ایشان با علی است و صبور باش که امروز ناصر تو امام ناصر است. مع الاجمال چون سال 595 رسید ملک عزیز بمصر وفات یافت، برخی از امراء آن مرز کس در طلب ملک افضل به صرحذ فرستادند و او وزیر خود ابن اثیر را همراه برداشت و طریق مصر گرفت و ملک منصور پسر ملک عزیز که از قبل پدر والی جزیره بود قبل از ملک افضل به دارالملک مصر آمد و ملک افضل با ابن اثیر در هفتم ربیع الاول به شهر قاهره وارد گشت و قاعده بر آن قرار گرفت که ملک منصور پادشاه باشد و ملک افضل اتابک. پس دو ماه و اندی ملک افضل و ابن اثیر در مصر بودند و در اصلاح امور و تقریر قواعد آن ملک اشتغال داشتند. در نیمهء جمادی الاولی ملک افضل بقصد تسخیر دمشق همت گماشت و تا سوم رجب ظاهر قاهره مضرب خیام بود آنگاه که در نهضت آمد خبر بملک عادل رسید و او بمحاصرهء قلعهء ماردین اشتغال داشت پسر خود ملک عادل را در جای خویش بگماشت و بعزم دمشق بشتافت، دو روز قبل از وصول موکب ملک افضل وارد دمشق شد و تحصن جست، ملک افضل قریب نه ماه در اطراف شهر ماند و عاقبت مأیوسانه راه مصر گرفت، چون به ثغر بلبیس درآمد خبر رسید که ملک عادل بقصد مصر در شتاب است و بدان وقت سپاه ملک افضل ببلاد خویش متفرق بودند، هرچند سعی بلیغ کرد که عدتی فراهم سازد به دست نیامد و ملک عادل با سپاهی آراسته دررسید و در هفتم ربیع الاَخر 596 با وی مصاف داد و او را بشکست و او شبانه وارد قاهره گشت و آن شبی بود که قاضی فاضل در آن شب درگذشت. ملک عادل شهر قاهره در حصار گرفت. اکابر دولت میانجی شدند و صلح بر آن دادند که از تمامت ممالک آل ایوب میافارقین و حانی و جبل جور از ملک افضل باشد و باقی بلاد متصرفی با ملک عادل. از طرفین بر این عهد سوگند یاد کردند. ملک افضل در هیجدهم ربیع اَلاخر شبانه از مصر بیرون شد و ابن اثیر از وی تخلف جست و همراه او نتوانست رفت، چرا که جمعی از دنبال وی می گشتند و خیال قتل داشتند، پس بضرورت مختفی شد و در پرده از آن کشور فرار کرد، و او را در دیوان رسائلش در این باب انشائی است بدیع که کیفیت خروج و احتیال فرار خویش از مصر در آن شرح داده. مع القصه ابن اثیر از این جهت مدتی اندک از حضور افضل بازماند، چون ملک افضل در سمیساط قرار گرفت ابن اثیر بنزد وی مراجعت کرد، پس همی در خدمت مخدوم خویش ببود تا سنین هجری به 607 رسید، در ذیقعدهء این سال از ملک افضل بگسست و با برادرش ملک ظاهر درپیوست و زمانی قلیل در حلب بخدمت او مشغولی کرد ولی مکانتی نیافت، پس خشمناک از حلب برآمد و بموطن مألوفش که موصل بود بازگشت و در آنجا نیز منزلتی ندید بشهر اربل رفت همچنان مقامی نگرفت ناچار بسنجار شد و از آنجا بموصل معاودت جست و در تاریخ 618 بدان بلد بار رحلت بگشود و عصای اقامت بیفکند. صاحب موصل ناصرالدین محمودبن عزالدین مسعود دیوان انشاء بر عهدهء وی موکول داشت. قاضی شمس الدین احمدبن خلکان اربلی در ترجمت او از وفیات گوید: زمانی که ابن اثیر مقیم موصل بود من فزون از ده کرّت از اربل بموصل شدم و همی خواستم که با وی در مجلسی فراهم آیم و از او فوائدی بیندوزم، چه مابین او و والد مودتی اکید و محبتی شدید بود، اتفاق نیفتاد، پس از بلاد شرقی مفارقت کردم و بشام منتقل شدم و مدت ده سال در شام اقامت جستم، آنگاه از شام بمصر رفتم و هنوز ابن اثیر در قید حیات بود تا آنکه در سال 637 که در قاهره بودم خبر وفات وی بمن رسید که در جمادی الاولی یا ثانیه از آن سال درگذشته و بدان وقت از جانب صاحب موصل ببغداد آمده بود بسفارت. بامداد هنگام وفاتش در جامع قصر بر وی نماز گذاردند و بمقابر قریش در جوار مشهد حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیهما بخاک سپردند. ابوعبدالله محمد بن نجار بغدادی نوشته که او در یوم دوشنبه بیست ونهم شهر ربیع الاَخر از آن سال درگذشت و او از من در این باب به خبرت فزونتر باشد، چه وی خداوند تاریخ بغداد است که ابن اثیر در آن وفات یافته. بالجمله از وی پسری بر جای ماند فاضل و شاعر و منشی نامش محمد و لقبش شرف الدین. تصانیف چند سودمند پرداخته، من خود یکی از مجامیع وی را که ملک اشرف پسر ملک عادل کردی فراهم ساخته بود دیدم و بس پسندیدم، بر برخی از نظم و نثر خود و رسایل پدرش اشتمال داشت. میلاد این پسر شهر رمضان از سال 585 است و فوتش دوم جمیدی الاولی در 622 - انتهی کلام القاضی. ابن اثیر با آنهمه قدرت خاطر و سماحت طبع که در ترسل نثر داشت شعر خوب نمی توانست نظم کرد و اشعارش هیچ ستوده نیست، این دو بیت استشهاد را بس است:
ثلثه تعطی الفرح
کأس و کوب و قدح
ماذبح الزق لها
الاّ و للهمّ ذبح.
یعنی سه چیز فرح بخشد جام و سبو و قدح،برای پر ساختن آنها هیچگاه حلقوم خیک خمر مذبوح نشد مگر آنکه نخست خود حلقوم هموم ذبح کرد. گویند ابن اثیر این دو بیت از اشعار فقیه عمارهء یمنی بسیار می خواند:
قلب کفاه من الصبابه انّه
لبّی دعاء الظّاعنین و مادعی
و من الظنون الفاسدات توهّمی
بعد الیقین بقائه فی اضلعی.
و حاصل مراد آنکه مرا دلی است که در شیفتگی آن همین کفایت دهد که ندای یار سفر کرده را لبیک اجابت گفت و از دنبال قافله بشتافت بر حالتی که دوست بحقیقت وی را نخواند و خود پندار ندا کرد، گمان سست آن است که من پس از یقین درست بر بیدلی خویش توهم کنم که هنوز دل بجای خود باقی است و مابین دو پهلوی من مقام دارد.
از ابن اثیر چند تصنیف بینظیر بماند، از جمله کتابی باشد مترجَم بالمثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر که بر قدرت طبع و حسن تصرف و لطف قریحت و مزید تدرّب وی در علم بیان و صناعت انشاء برهانی است باهر و حجتی ظاهر، بگاه ترتیب این ترجمت نسختی از آن بطبع بولاق مصر به دست افتاد و مدتی لائق در مطالعت آن بسر رفت، حقاً عبارات بدیع و معانی دقیق این مرد مغناطیس قلوب است و سحر عقول. هر بار که برای مطالعت سطری معدود گشوده شد از حلاوت مضامین و ملاحت الفاظ ذهولی (؟) دست داد که بی تخلف اوراق چند پیموده آمد. اگر ظن انتشار این نسخه در این اقلیم نمی بود البته از آن صناعات لطیف شطری در این تذکرهء شریف درج می شد ولی اثبات دقت فکرت را، از نقل یک دو سه نکته گزیر نیست. در طی فصل اُحجیه و معمی گوید: بعضی از الغاز بر حکم مسائل فقهیّه دارد و آید مانند الغازی که شیخ ابوالقاسم حریری در مقامات آورده. وقتی از این ابیات چند از من بکتابت سوال کردند و من درساعت بگشودم بدون آنکه اضطرابی در فکر پدید آید و یا اعوجاجی در نظر، سوال این بود:
و لی خاله و انا خالُها
و لی عمه و اَنا عمها
فامّا التی اَنا عمّ لها
فانّ اَبی اُمُه اُمّها
ابوها اخی و اخوها ابی
و لی خالهٌ هکذا حکمها
فأین الفقیه الذی عنده
فنون الدرایه و علمها
یبین لنا نسباً خالصاً
و یکشف للنفس ما همَّها
فلسنا مجوساً و لا مشرکین
شریعه احمد نأتمها.
خلاصهء مراد آنکه مرا خاله ای است که من خال اویم و عمه ای که من عم او و آن عمه چنان باشد که جدهء پدر من مادر اوست و پدر وی برادر من و برادر او پدر من و مرا خاله ای است که مادر وی خواهر من باشد و خواهرش مادر من، آیا بکجاست فقیهی که فنون دانش بنزد او باشد و این چنین نژاد خالص بیان کند و غم خاطر من برگیرد، چه ما خویشاوندان نه مجوسیم و نه مشرک بل پیرو احمدیم (ص). همانا سائل در این لغز از تصویر سه انتساب جواب خواسته. ابن اثیر در تصویر نخستین گفته انّ رج تَزَوَّجَ امرأتین اسم احدیهما عایشه و اسم الاخری فاطمه فأولد عایشه بنتاً و اولد فاطمه ابناً ثم زوج بنته من ابی امرأته فاطمه فجائت ببنت فتلک البنت هی خاله ابنه و هو خالها لانّه اخو امها. توضیح آنکه مردی دو زن بخواست نام یکی عایشه و دیگری فاطمه، از عایشه دختری پدید آمد و از فاطمه پسری آنگاه آن دختر را در حبالهء پدر فاطمه کشید و از آن دو دختری در وجود آمد، پس این دختر خالهء آن پسر است که از عایشه بزاد و آن پسر خال این دختر. در تصویر دوم گفته و امّا العمّه التی هو عمها فصورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخ من اُمّه فَزَوَّجَ اخاه من امّه ام ابیه فجاء ببنت، فتلک البنت هی عمّته لانها اخت ابیها و هو عمّها لانّه اخو ابیها. توضیح آنکه مردی را پسری باشد و پسر او را از مادر برادری، آنگاه آن پسر مادر پدر خود را در نکاح آن برادر اولی درآورد و از آن دو دختری پدید آید، پس آن دختر عمهء آن پسر گردد چه او خواهر پدر اوست و خود عم آن دختر شود چه برادر پدر اوست بطناً. و در تصویر اخیر آنکه و امّا قوله «و لی خاله هکذا حکمها» فهو ان تکون امّها اخته و اختها امه کما قال ابوها اخی و اخوها ابی و صورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخت من ابیه فزوجها من ابی امه فجائت ببنت، فاختها امّه و امّها اُخته. توضیح آنکه مرا خاله ای است که مادر آن خواهر من است و خواهر آن خاله مادر من. وجه فرض آن است که مردی را فرزندی باشد و آن فرزند را خواهری صلبی، پس آن فرزند خواهر خود را به جد مادری خویش دهد و از ایشان دختری آید، مادر آن دختر خواهر آن فرزند خواهد بود و خواهرش مادر وی. و در اوائل مقالهء اولی که برای ذکر صناعت لفظیه است گوید: از صفات کلمهء فصیح یکی آنکه باید وحشی نباشد، معنی کلمهء وحشیه بر جماعتی از منتسبان صناعت نظم و نثر پوشیده مانده و پنداشته اند که مراد به وحشی هر لفظ مستقبح باشد و چنین نیست بل وحشی بر دو گونه قسمت شود: یکی غریب حَسَن و دیگری غریب قبیح، چرا که این لفظ نسبت است به اسم حیوان وحشی که در هامون بسر برد و با مردم انس نگیرد خواه در طباع انسانی بصورت نیکو باشد یا زشت، هکذا الفاظ وحشیه آن کلمات را گویند که بندرت استماع و قلت استعمال الفتی نیابد خواه بیگانهء نیک باشد یا زشت، پس الفاظ برُمَّتها بر سه بخش گردد مأنوس و غریب حَسَن و غریب قبیح. آنچه در کلام الهی و حدیث نبوی از کلمات وحشیه واقع شده که آنها را غریب القرآن و غریب الحدیث خوانند و در شرح و ترجمت آنها مصنفات پردازند از قبیل غریب حسن است نه قبیح. روزی از متفلسفهء عصر یکی نزد من حاضر شد ذکر قرآن مجید در میان آمد من آغاز ستایش کردم و در صفت فصاحت الفاظ و بلاغت معانی آن شرحی راندم، آن مرد گفت قرآن را چه فصاحت است باآنکه بر کلمات وحشی اشتمال دارد چون «قسمه ضیزی»(2) آیا آنچه گوئی از حلاوت لفظ و فصاحت کلمه در ضیزی موجود است؟ گفتم ای متفلسف بدان و آگاه باش که در زبان تازی استعمال الفاظ را اسراری باشد که نه تو خود آنها فهم کرده ای و نه بوعلی و فارابی که پیشوایان تواَند و نه ارسطاطالیس و نه افلاطون که پیشوایان ایشانند، همین لفظ ضیزی که تو استعمال آن مخل فصاحت پنداری آنچنان در موقع خویش افتاده که هیچ مرادف آن بجایش نتواند نشست آیا نبینی که سورهء نجم را که لفظ ضیزی در نظام فواصل آن بسلک آمده از آغاز تا انجام بر حرف یاء مسجوع است که «و النجم اذا هوی ماضل صاحبکم و ماغوی»(3) الی آخر السوره چون حضرت یزدان سخن آفرین داستان اصنام و قسمت فرزندان برغم کفّار بیان نمود در معرض انکار فرمود: أ لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمه ضیزی»(4)، پس آن قسمت ناستوده را بلفظی موصوف آورد که بسجع با تمام فواصل آیات موافق است و از دیگر کلمات که در مفاد با ضیزی ردیفند هیچکدام در آن مقام نتوانند واقع شد چنانکه اگر بر تقدیر تنزل با تو همرای شویم و لفظ دیگر از اخوات ضیزی را بهتر انگاریم سابق و لاحق کلام بر هم ضمیمت کنیم و گوئیم أ لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمهٌ جائره یا قسمهٌ ظالمه شک نیست که نظم سخن بر اسلوب نخستین نباشد و سیاق کلام ناتمام نماید، گوئی هنوز لفظی در خاتمهء کریمه خواهد پیوست که با الف مقصور مختوم باشد هرچند لفظ جائره یا ظالمه فی نفسهما از کلمهء ضیزی فصیحترند و از وصمت غرابت و نسبت وحش عاری ولی اقتضاء مقام مرجح استعمال غریب بر مأنوس گردیده. این نکته که گفتم بر خداوندان ذوق و سخن شناسان عالم پوشیده نباشد، خود گوید همین که فلسفی این سرّ نفیس بشنید از جواب عاجز گشت و بجز عناد که مستندان تقلید زنادقه است چیزی اظهار نمی توانست کرد.
چون ابن اثیر از تألیف کتاب مثل السائر فراغت یافت علماء اطراف و ادباء آفاق از روی آن نسخه ها برگرفتند، مجلدی از آن به دارالسّلام بغداد رسید فقیه ادیب عزالدین ابوحامد عبدالحمید بن هبه اللهبن محمد بن حسین بن ابی الحدید مداینی که خود از مَهَرهء فن سخن بود و بفرمان خلیفهء عهد در دیوان انشاء می نشست و رسائل و احکام خلافت می نوشت در معرض رد بر آن کتاب برآمد و به اقتضای اشتراک عنوانی بس مؤاخذت و اعتراضات بر ابن اثیر وارد آورد و آن طریقت که او با صاحب و صابی و عبدالحمید و ابن العمید و قاضی فاضل و دیگر سخنوران کامل پیموده بود ابن ابی الحدید با وی مسلوک داشت و ردود خود را کتاب الفلک الدائر علی المثل السائر نام نهاده و چون تمامت آن کتاب بپرداخت برادرش موفق الدین ابوالمعالی احمد این دو بیت در تقریظ آن مصنّف و تمجید مُصنف آن بنظم کشیده بفرستاد:
المثل السائر یا سیدی
صنفت فیه الفلک الدائرا
لکن هذا فلک دائر
تصیر فیه المثل السائرا.
یعنی ای سید من اگرچه در مثل سائر فلک دائر پرداختی ولی بفلک دائر خود را مثل سایر ساختی. و رکن الدین ابوالقاسم محمودبن حسین بن امام ارشدالدین اصبهانی اص سنجاری مولداً که از شاگردان ابن اثیر است بر رد ابن ابی الحدید مجموعی نوشته مسمی به نشر الفلک الدائر و طی فلک الدائر. و ازجملهء مصنفات ابن اثیر کتاب الوشی المرقوم فی حل المنظوم است که در صدر ترجمت اشارت رفت با کمال اختصار و وجازت در نهایت حسن و افادتست. و دیگر کتاب المعانی المخترعه فی صناعه الانشاء که او نیز در معنی خود تمام است. و دیگر مجموعی است در نجل شعر ابی تمام و ابوعباده و دیک الجن و متنبی. ابوالبرکات بن مستوفی در تاریخ اربل گوید که این دو بیت از خط ابن اثیر نقل شده که در آخر آن مجموع نوشته بود:
تمتّع به علقاً نفیساً فانه اخ
تیار بصیر بالامور حکیم
اَطاعَتْه انواع البلاغه فاهتدی
الی الشعر من نهج الیه قویم.
یعنی از مطالعت جمال این تألیف نفیس تمتع برگیر که خود مختار نظر دانشوری است بینا که اقسام بلاغت وی را اطاعت کرده و به انتخاب نظم طریقی قویم یافته. و دیگر دیوان ترسل مکاتیب و منشآت اوست که در چند مجلد تدوین شده و منتخبات آن در یک جلد است. قاضی احمدبن خلکان اربلی ملتقطات چند از آن دیوان در وفیات الاعیان نقل کرده و بر معانی مسترقهء برخی از فقرات تنبیه نموده، از جمله رساله ای است که بحضرت مخدوم خویش فرستاده بگاهی که در فصل زمستانی شدید و ینهی انّه سار عن الخدمه و قد ضرب الدجن فیه مضاربه و اسبل علیه ذوائبه و جعل کل قراره حفیراً و کل ربوه غدیراً و خط کل ارض خطّاً و غادر کل جانب شطاً کانه یوازی ید مولانا فی شیمه کرمها و التثاث ثوب دیمها و المملوک یستغفر الله من هذا التمثیل العاری عن فائده التحصیل و فرق بین ما یملأ الوادی بمائه و من یملأ النادی بنعمائه و لیس ما ینبت زهراً یذهبه او ثمراً یأکله الخریف کمن ینبت ثروه تفوت الاعطاف و یأکل المرتبع و المصطاف ثم استمر علی مسیر یقاسی الارض و وحلها و السماء و وبلها و لقد جاد حتی اکثر و واصل حتی اضجر و اسرف حتی اتصل بره بالعقوق و ماخاف المملوک لمع البوادر کما خاف لمع البروق و لم یزل من مواقع قطره فی حرب و من شده برده فی کرب همّه؛ یعنی پیام می دهد که چون از خدمت همایون برفت و بعرصهء هامون درآمد ابر تار خیمه ها بیفراخت و گیسوها بیاویخت و هر زمین هموار نهری ساخت و هر پشتهء بلند چاهی کرد، از هر سوی خطی راند و از هر جانب شطی کند، گوئی ابر بارنده با آن کف بخشنده برابری می خواست و با حضرت مالک رقاب به ریزش و پاشش همسری می جست. این بنده از این تمثیل عاری از فائدت تفضیل آمرزش می طلبد چه مابین آنچه رود را به ریزش مملو سازد و آنکه محفل را با بخشش مشحون دارد فرق بسیار است چه آن گلی برویاند که تابستانش ببرد و یا میوه ای که خزانش بخورد و او ثروتی بخشد که بسی دوش و بر بیاراید و همی به ربیع و صیف بکار آید. پس بنده روی براه آورد و همی با زمین و گلش و آسمان و بارانش بسر برد. ابر تار چندان جود نمود تا اکثار کرد و چندان وصال داد تا انضجار آورد و چندان طاعت از حد بگذرانید تا کار بنافرمانی کشیده بنده از بریق تیغها آنسان بیم نکرده که از درخش برقها و پیوسته از نزول باران در خشم(5) بود و از شدت سرما در اندوه. مولف مرآت الجنان و عبره الیقظان ابن اثیر را ملامت کرده در این فقره «فرق بین ما یملا الوادی بمائه و من یملأ النادی بنعمائه» و گفته اگر ابن اثیر از این کلمه باران اراده نموده و رجحان بذل مخدومش بر فیض خدای سبحانه خواسته همانا ترجیحی است وقیح چه تحقیر فضل و رحمت پروردگار بحکم شرع و عقل سزاوار نیست چنانکه آن شاعر این تجری ناستوده ارتکاب کرده و گوید:
ما نوال الغمام وقت ربیع
کنوال الامیر یوم سخاء
فنوال الامیر بدره عین
و نوال الغمام قطره ماء.
یعنی عطای امیر را بگاه سخا با عطای ابر فصل بهار نسبت نیست که عطای امیر بدره است و عطای ابر قطره. و نیز بدیع الزمان همدانی در شعر خود این طریقهء نامحمود مسلوک داشته و گوید:
و کاد یحکیک صوب الغیث منسکبا
لو کان طلق المحیا یمطر الذهبا
و الدهر لو لم یخن و الشمس لو نطقت
و اللیث لو لم یصد و البحر لو عذبا.
یعنی نزدیک بود که ابر بگاه ریزش مانند تو شود اگر شکفته روی می بود و زر نثار می کرد و هکذا دهر اگر خیانت نمی داشت و خورشید اگر سخن می گفت و شیر اگر شکار نمی شد و دریا اگر گوارا می بود. آنگاه گوید به خدای تعالی پناه می برم از آنکه طریق خلاف رضای وی بپیمائیم. تا اینجا کلام یافعی بود اگرچه طنز و تعرض او در نظر جلیل بی دلیل نیست ولی اهل سخن می دانند که کلام خطابت از مقام حقیقت سواست و زبان شعر از عنوان شرع جدا. یافعی از اینگونه تحقیقات بارد بسیار دارد. و ازجملهء مکاتیب ابن اثیر رساله ای است که از جانب مخدوم خویش بدیوان خلافت نوشته، و در آن رساله در صفت دولت عباسیان و رنگ کسوت ایشان گوید: و دولته هی الضاحکه و ان کان نسبها الی العباس فهی خیر دوله اخرجت للزمن کما این رعایاه خیر امه اخرجت للناس و لم یجعل شعارها لون الشباب الا تفأ بانها لاتهرم و انها لاتزال محبوه من ابکار السعاده بالحبّ الذی لایسلی و الوصل الذی لایصرم و هذا معنی اخترعه الخادم للدوله و شعارها و هو مما تخطه الاقلام فی صحفها و لا اجالته الخواطر فی افکارها؛ یعنی دولت وی همی خندانست اگرچه نسبت آن از عبوس اشتقاق یافته پس آن نیکتر دولتی است که برای زمانه اظهار شده چنانکه رعایای آن نیکتر امتی است که برای مردم اخراج گردیده. قرار شعار آن دولت از رنگ عهد شباب نداده اند مگر برای فال جوانی و اینکه آن دولت را از دوشیزگان سعادت حب ابدی نصیب افتد و وصل جاودانی و این مضمونیست که چاکر آستان برای دولت و لباس آن اختراع کرده و خود از آن معانی بکر بشمار می رود که نه خامه ای در سلک ذکر کشیده و نه خاطری بچنین فکر رسیده. ابن خلکان گوید و لعمری که ابن اثیر در دعوی ابتکار این مضمون از جادهء انصاف انحراف جسته، چه ابن تعاویذی را درین معنی بر وی فضل تقدم است چنانکه در جملهء ابیات قصیدهء تهنیت جلوس خلیفهء عهد الناصر لدین الله عباسی که در مستهل ذی القعدهء سال 575 بوده گفته است:
و رأی الغانیات شیبی فاعرضـ
ـن و قلن السواد خیر لباس
کیف لایفضل السواد و قد اضـ
ـحی شعاراً علی بنی العباس.
یعنی زنان بی نیاز از پیرایه پیری من بدیدند پس روی بتافتند و گفتند سیاهی جوانی بهتر از سفیدی پیری است. چگونه رنگ سیاهی را بر دیگر الوان فزونی نباشد و حالی که خود شعار آل عباس گردیده. هرچند ابن اثیر این معنی را فال عدم زوال گرفته و دلیل دوام دولت آورده و از این جهت نثر او را بر نظم ابن تعاویذی مزیت است که اختیار آن شعار سبب رجحان سواد بر سائر الوان قرار داده فقط ولی فتح این باب و ارائت این طریق از ابن تعاویذی است - انتهی ملخصاً. و ازجملهء مفردات وی عبارتیست درباب عصائی که پیران خمیده بر آن استناد کنند، گوید:
و هذا المبتدی ضعیفی خبر
و لقوس ظهری وترُ
و ان کان القائها اقامه
فانّ حملها دلیل علی السفر.
یعنی عصا مقدمات ناتوانی مرا بجای نتیجه است و کمان قامت خمیده ام را بمنزلهء چله، القاء عصا دلیل اقامت باشد چنانکه حمل آن علامت رحلت. و دیگر در نامه ای که بخامهء بشارت نوشته و بر هزیمت لشکر کفر اشارت کرده در صفت برهنگان مقتولین آن گروه گفته است: فسلبوا و عاضتهم الدماء عن اللباس فهم فی صوره عار و زیّهم زیّ کاس و ما اسرع ما خیط لهم لباسها المحمر غیر انه لم یجب علیهم و لم یزد و مالبسوه حتی التبس الاسلام لباس النصر الباقی علی الدهر و هو شعار نسجه السنان الخارق لا الصنع الحاذق و لم یغب عن لابسه الا ریثما غابت البیض فی الطلی و الهام و الف الطعن بین الف الخط و اللام؛ یعنی لباس کفار برآوردند در عوض کسوت خون بپوشیدند پس ایشان برهنگانی باشند در زیّ پوشیدگان، ای عجب که آن جامهء سرخ یا جبهء شباب بر قامت آن قوم دوخته گردید ولی گریبان و تکمه گذارده نشد، ابدان ایشان وقتی به آن جامه پوشیده گشت که اندام اسلام به تشریف نصرت آراسته گردید و آن جامه ای است که با سرنیزه های شکافنده منسوج آمده نه به دست استادان بافنده و از پیکر خداوند خویش بدان مقدار نایاب ماند که تیغها در گردنها و فرقها نایاب بود و حمله ها مابین نیزه ها و جوشنها آشتی می کرد. خود در ذیل این فصول از کتاب مثل السائر گوید این معانی جمله نیکو و خوش آیند است و از آنها یکی را از شعر ابوعباده بحتری گرفته ام که گفته:
سلبوا و اشرقت الدماء علیهم
محمره فکأنهم لم یسلبوا.
یعنی آن قوم برهنه شدند و بر اندامشان آنچنان خون درخشان گردید که گوئی برهنه نگشته بودند. و دیگر در ضمن رساله ای مبسوط که در مدحت ملک مصر نگاشته در صفت رود نیل گفته:
و عذب رضابه فضاهی جنی النحل
و احمر صفحته فعلمت انه قد قتل الحل.
یعنی شربت دهانش بسی شیرین آمد گوئی خود انگبین بوده و رنگ چهره اش سرخ وش گردیده پنداری قحط را کشته. ابن خلکان گوید اینکه سرخی گل آلودگی نیل را دلیل قحط قرار داده در نهایت حسن است ولی این معنی را بلطف احتیال از اشعار بعضی عرب اخذ کرده که گفته است:
لله قلب مایزال یروعه
برق الغمامه منجداً و مغمورا
ما احمر فی اللیل البهیم صفیحه
مستبحراً الاّ و قد قتل الکری.
یعنی شگفت دلی که همواره از برق بیمناک است خواه راه فراز نجد پوید یا نشیب غور همانا آن برق در شب سیاه شمشیری باشد پهناور و سرخ که خواب را کشته و حلق آسایش بریده. از این معنی است شعر عبدالله بن المعتز در غزل امردی ارمد:
قالوا اشتکت عینه فقلت لهم
من کثره القتل مَسَّها الوصب
حمرتها من دماء من قتلت
و الدّم فی النصل شاهد عجب.
یعنی گفتند چشم یار بیمار شده، گفتم بس که اهل نظر کشت سرخی چشمش از خون عاشق است و خون مژگانش گواه صادق. (نامهء دانشوران چ سنگی ج 1 صص 646 - 657).
(1) - چ 1 ج 1 صص 646 - 657.
(2) - قرآن 53/22.
(3) - قرآن 53/1-2.
(4) - قرآن 53/21-22.
(5) - در نامهء دانشوران: «جنگ»، و غلط است.
مولای ان ابابکر و صاحب عثمان
قد غصبا بالسیف حق علی
وَ هْوَ الذی کان قد ولیه والده
علیهما فاستقام الامر خیر ولی
فخالفاه و حلا عقد بیعته
و الامر بینها و النص فیه جلی
فانظر الی حظ هذا الاسم کیف لقی
من الاواخر ما لاقی من الاول.
یعنی ای خلیفهء عهد! ملک عادل ابوبکر و مصاحبش ملک عزیز عثمان حق ملک افضل علی را به تیغ عدوان بگرفتند باآنکه او را پدرش صلاح الدین بر ایشان برگماشت و چون بحکم ولایت عهد بسلطنت نشست امور جمهور مستقیم گشت. پس برادر و عمش نقض پیمان کردند و عقد بیعتش بگشودند بر حالتی که نصب و نص وی آشکارا بود. ای خلیفه قسمت نام علی ببین که چگونه از ابوبکر و عثمان واپسین همان دید که از ابوبکر و عثمان نخستین. گویند چون این اشعار به دارالخلافه رسید الناصر لدین الله در جواب نوشت:
وافی کتابک یابن یوسف معلنا
بالودّ یخبر ان اصلک طاهر
غصبا علیاً حقه اذ لم یکن
بعد النبی له بیثرب ناصر
فابشر فان غداً علیه حسابهم
و اصبر فناصرک الامام الناصر.
یعنی ای پسر یوسف نامهء تو برسید مشعر بر اینکه موالات تو فاش و ظاهر است و گوهرت پاک و طاهر، آری ابوبکر و عثمان حق علی را غصب کردند ولی بگاهی که علی در یثرب ناصر نداشت، دل خوش دار که فردای بازپرس خود حساب ایشان با علی است و صبور باش که امروز ناصر تو امام ناصر است. مع الاجمال چون سال 595 رسید ملک عزیز بمصر وفات یافت، برخی از امراء آن مرز کس در طلب ملک افضل به صرحذ فرستادند و او وزیر خود ابن اثیر را همراه برداشت و طریق مصر گرفت و ملک منصور پسر ملک عزیز که از قبل پدر والی جزیره بود قبل از ملک افضل به دارالملک مصر آمد و ملک افضل با ابن اثیر در هفتم ربیع الاول به شهر قاهره وارد گشت و قاعده بر آن قرار گرفت که ملک منصور پادشاه باشد و ملک افضل اتابک. پس دو ماه و اندی ملک افضل و ابن اثیر در مصر بودند و در اصلاح امور و تقریر قواعد آن ملک اشتغال داشتند. در نیمهء جمادی الاولی ملک افضل بقصد تسخیر دمشق همت گماشت و تا سوم رجب ظاهر قاهره مضرب خیام بود آنگاه که در نهضت آمد خبر بملک عادل رسید و او بمحاصرهء قلعهء ماردین اشتغال داشت پسر خود ملک عادل را در جای خویش بگماشت و بعزم دمشق بشتافت، دو روز قبل از وصول موکب ملک افضل وارد دمشق شد و تحصن جست، ملک افضل قریب نه ماه در اطراف شهر ماند و عاقبت مأیوسانه راه مصر گرفت، چون به ثغر بلبیس درآمد خبر رسید که ملک عادل بقصد مصر در شتاب است و بدان وقت سپاه ملک افضل ببلاد خویش متفرق بودند، هرچند سعی بلیغ کرد که عدتی فراهم سازد به دست نیامد و ملک عادل با سپاهی آراسته دررسید و در هفتم ربیع الاَخر 596 با وی مصاف داد و او را بشکست و او شبانه وارد قاهره گشت و آن شبی بود که قاضی فاضل در آن شب درگذشت. ملک عادل شهر قاهره در حصار گرفت. اکابر دولت میانجی شدند و صلح بر آن دادند که از تمامت ممالک آل ایوب میافارقین و حانی و جبل جور از ملک افضل باشد و باقی بلاد متصرفی با ملک عادل. از طرفین بر این عهد سوگند یاد کردند. ملک افضل در هیجدهم ربیع اَلاخر شبانه از مصر بیرون شد و ابن اثیر از وی تخلف جست و همراه او نتوانست رفت، چرا که جمعی از دنبال وی می گشتند و خیال قتل داشتند، پس بضرورت مختفی شد و در پرده از آن کشور فرار کرد، و او را در دیوان رسائلش در این باب انشائی است بدیع که کیفیت خروج و احتیال فرار خویش از مصر در آن شرح داده. مع القصه ابن اثیر از این جهت مدتی اندک از حضور افضل بازماند، چون ملک افضل در سمیساط قرار گرفت ابن اثیر بنزد وی مراجعت کرد، پس همی در خدمت مخدوم خویش ببود تا سنین هجری به 607 رسید، در ذیقعدهء این سال از ملک افضل بگسست و با برادرش ملک ظاهر درپیوست و زمانی قلیل در حلب بخدمت او مشغولی کرد ولی مکانتی نیافت، پس خشمناک از حلب برآمد و بموطن مألوفش که موصل بود بازگشت و در آنجا نیز منزلتی ندید بشهر اربل رفت همچنان مقامی نگرفت ناچار بسنجار شد و از آنجا بموصل معاودت جست و در تاریخ 618 بدان بلد بار رحلت بگشود و عصای اقامت بیفکند. صاحب موصل ناصرالدین محمودبن عزالدین مسعود دیوان انشاء بر عهدهء وی موکول داشت. قاضی شمس الدین احمدبن خلکان اربلی در ترجمت او از وفیات گوید: زمانی که ابن اثیر مقیم موصل بود من فزون از ده کرّت از اربل بموصل شدم و همی خواستم که با وی در مجلسی فراهم آیم و از او فوائدی بیندوزم، چه مابین او و والد مودتی اکید و محبتی شدید بود، اتفاق نیفتاد، پس از بلاد شرقی مفارقت کردم و بشام منتقل شدم و مدت ده سال در شام اقامت جستم، آنگاه از شام بمصر رفتم و هنوز ابن اثیر در قید حیات بود تا آنکه در سال 637 که در قاهره بودم خبر وفات وی بمن رسید که در جمادی الاولی یا ثانیه از آن سال درگذشته و بدان وقت از جانب صاحب موصل ببغداد آمده بود بسفارت. بامداد هنگام وفاتش در جامع قصر بر وی نماز گذاردند و بمقابر قریش در جوار مشهد حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیهما بخاک سپردند. ابوعبدالله محمد بن نجار بغدادی نوشته که او در یوم دوشنبه بیست ونهم شهر ربیع الاَخر از آن سال درگذشت و او از من در این باب به خبرت فزونتر باشد، چه وی خداوند تاریخ بغداد است که ابن اثیر در آن وفات یافته. بالجمله از وی پسری بر جای ماند فاضل و شاعر و منشی نامش محمد و لقبش شرف الدین. تصانیف چند سودمند پرداخته، من خود یکی از مجامیع وی را که ملک اشرف پسر ملک عادل کردی فراهم ساخته بود دیدم و بس پسندیدم، بر برخی از نظم و نثر خود و رسایل پدرش اشتمال داشت. میلاد این پسر شهر رمضان از سال 585 است و فوتش دوم جمیدی الاولی در 622 - انتهی کلام القاضی. ابن اثیر با آنهمه قدرت خاطر و سماحت طبع که در ترسل نثر داشت شعر خوب نمی توانست نظم کرد و اشعارش هیچ ستوده نیست، این دو بیت استشهاد را بس است:
ثلثه تعطی الفرح
کأس و کوب و قدح
ماذبح الزق لها
الاّ و للهمّ ذبح.
یعنی سه چیز فرح بخشد جام و سبو و قدح،برای پر ساختن آنها هیچگاه حلقوم خیک خمر مذبوح نشد مگر آنکه نخست خود حلقوم هموم ذبح کرد. گویند ابن اثیر این دو بیت از اشعار فقیه عمارهء یمنی بسیار می خواند:
قلب کفاه من الصبابه انّه
لبّی دعاء الظّاعنین و مادعی
و من الظنون الفاسدات توهّمی
بعد الیقین بقائه فی اضلعی.
و حاصل مراد آنکه مرا دلی است که در شیفتگی آن همین کفایت دهد که ندای یار سفر کرده را لبیک اجابت گفت و از دنبال قافله بشتافت بر حالتی که دوست بحقیقت وی را نخواند و خود پندار ندا کرد، گمان سست آن است که من پس از یقین درست بر بیدلی خویش توهم کنم که هنوز دل بجای خود باقی است و مابین دو پهلوی من مقام دارد.
از ابن اثیر چند تصنیف بینظیر بماند، از جمله کتابی باشد مترجَم بالمثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر که بر قدرت طبع و حسن تصرف و لطف قریحت و مزید تدرّب وی در علم بیان و صناعت انشاء برهانی است باهر و حجتی ظاهر، بگاه ترتیب این ترجمت نسختی از آن بطبع بولاق مصر به دست افتاد و مدتی لائق در مطالعت آن بسر رفت، حقاً عبارات بدیع و معانی دقیق این مرد مغناطیس قلوب است و سحر عقول. هر بار که برای مطالعت سطری معدود گشوده شد از حلاوت مضامین و ملاحت الفاظ ذهولی (؟) دست داد که بی تخلف اوراق چند پیموده آمد. اگر ظن انتشار این نسخه در این اقلیم نمی بود البته از آن صناعات لطیف شطری در این تذکرهء شریف درج می شد ولی اثبات دقت فکرت را، از نقل یک دو سه نکته گزیر نیست. در طی فصل اُحجیه و معمی گوید: بعضی از الغاز بر حکم مسائل فقهیّه دارد و آید مانند الغازی که شیخ ابوالقاسم حریری در مقامات آورده. وقتی از این ابیات چند از من بکتابت سوال کردند و من درساعت بگشودم بدون آنکه اضطرابی در فکر پدید آید و یا اعوجاجی در نظر، سوال این بود:
و لی خاله و انا خالُها
و لی عمه و اَنا عمها
فامّا التی اَنا عمّ لها
فانّ اَبی اُمُه اُمّها
ابوها اخی و اخوها ابی
و لی خالهٌ هکذا حکمها
فأین الفقیه الذی عنده
فنون الدرایه و علمها
یبین لنا نسباً خالصاً
و یکشف للنفس ما همَّها
فلسنا مجوساً و لا مشرکین
شریعه احمد نأتمها.
خلاصهء مراد آنکه مرا خاله ای است که من خال اویم و عمه ای که من عم او و آن عمه چنان باشد که جدهء پدر من مادر اوست و پدر وی برادر من و برادر او پدر من و مرا خاله ای است که مادر وی خواهر من باشد و خواهرش مادر من، آیا بکجاست فقیهی که فنون دانش بنزد او باشد و این چنین نژاد خالص بیان کند و غم خاطر من برگیرد، چه ما خویشاوندان نه مجوسیم و نه مشرک بل پیرو احمدیم (ص). همانا سائل در این لغز از تصویر سه انتساب جواب خواسته. ابن اثیر در تصویر نخستین گفته انّ رج تَزَوَّجَ امرأتین اسم احدیهما عایشه و اسم الاخری فاطمه فأولد عایشه بنتاً و اولد فاطمه ابناً ثم زوج بنته من ابی امرأته فاطمه فجائت ببنت فتلک البنت هی خاله ابنه و هو خالها لانّه اخو امها. توضیح آنکه مردی دو زن بخواست نام یکی عایشه و دیگری فاطمه، از عایشه دختری پدید آمد و از فاطمه پسری آنگاه آن دختر را در حبالهء پدر فاطمه کشید و از آن دو دختری در وجود آمد، پس این دختر خالهء آن پسر است که از عایشه بزاد و آن پسر خال این دختر. در تصویر دوم گفته و امّا العمّه التی هو عمها فصورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخ من اُمّه فَزَوَّجَ اخاه من امّه ام ابیه فجاء ببنت، فتلک البنت هی عمّته لانها اخت ابیها و هو عمّها لانّه اخو ابیها. توضیح آنکه مردی را پسری باشد و پسر او را از مادر برادری، آنگاه آن پسر مادر پدر خود را در نکاح آن برادر اولی درآورد و از آن دو دختری پدید آید، پس آن دختر عمهء آن پسر گردد چه او خواهر پدر اوست و خود عم آن دختر شود چه برادر پدر اوست بطناً. و در تصویر اخیر آنکه و امّا قوله «و لی خاله هکذا حکمها» فهو ان تکون امّها اخته و اختها امه کما قال ابوها اخی و اخوها ابی و صورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخت من ابیه فزوجها من ابی امه فجائت ببنت، فاختها امّه و امّها اُخته. توضیح آنکه مرا خاله ای است که مادر آن خواهر من است و خواهر آن خاله مادر من. وجه فرض آن است که مردی را فرزندی باشد و آن فرزند را خواهری صلبی، پس آن فرزند خواهر خود را به جد مادری خویش دهد و از ایشان دختری آید، مادر آن دختر خواهر آن فرزند خواهد بود و خواهرش مادر وی. و در اوائل مقالهء اولی که برای ذکر صناعت لفظیه است گوید: از صفات کلمهء فصیح یکی آنکه باید وحشی نباشد، معنی کلمهء وحشیه بر جماعتی از منتسبان صناعت نظم و نثر پوشیده مانده و پنداشته اند که مراد به وحشی هر لفظ مستقبح باشد و چنین نیست بل وحشی بر دو گونه قسمت شود: یکی غریب حَسَن و دیگری غریب قبیح، چرا که این لفظ نسبت است به اسم حیوان وحشی که در هامون بسر برد و با مردم انس نگیرد خواه در طباع انسانی بصورت نیکو باشد یا زشت، هکذا الفاظ وحشیه آن کلمات را گویند که بندرت استماع و قلت استعمال الفتی نیابد خواه بیگانهء نیک باشد یا زشت، پس الفاظ برُمَّتها بر سه بخش گردد مأنوس و غریب حَسَن و غریب قبیح. آنچه در کلام الهی و حدیث نبوی از کلمات وحشیه واقع شده که آنها را غریب القرآن و غریب الحدیث خوانند و در شرح و ترجمت آنها مصنفات پردازند از قبیل غریب حسن است نه قبیح. روزی از متفلسفهء عصر یکی نزد من حاضر شد ذکر قرآن مجید در میان آمد من آغاز ستایش کردم و در صفت فصاحت الفاظ و بلاغت معانی آن شرحی راندم، آن مرد گفت قرآن را چه فصاحت است باآنکه بر کلمات وحشی اشتمال دارد چون «قسمه ضیزی»(2) آیا آنچه گوئی از حلاوت لفظ و فصاحت کلمه در ضیزی موجود است؟ گفتم ای متفلسف بدان و آگاه باش که در زبان تازی استعمال الفاظ را اسراری باشد که نه تو خود آنها فهم کرده ای و نه بوعلی و فارابی که پیشوایان تواَند و نه ارسطاطالیس و نه افلاطون که پیشوایان ایشانند، همین لفظ ضیزی که تو استعمال آن مخل فصاحت پنداری آنچنان در موقع خویش افتاده که هیچ مرادف آن بجایش نتواند نشست آیا نبینی که سورهء نجم را که لفظ ضیزی در نظام فواصل آن بسلک آمده از آغاز تا انجام بر حرف یاء مسجوع است که «و النجم اذا هوی ماضل صاحبکم و ماغوی»(3) الی آخر السوره چون حضرت یزدان سخن آفرین داستان اصنام و قسمت فرزندان برغم کفّار بیان نمود در معرض انکار فرمود: أ لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمه ضیزی»(4)، پس آن قسمت ناستوده را بلفظی موصوف آورد که بسجع با تمام فواصل آیات موافق است و از دیگر کلمات که در مفاد با ضیزی ردیفند هیچکدام در آن مقام نتوانند واقع شد چنانکه اگر بر تقدیر تنزل با تو همرای شویم و لفظ دیگر از اخوات ضیزی را بهتر انگاریم سابق و لاحق کلام بر هم ضمیمت کنیم و گوئیم أ لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمهٌ جائره یا قسمهٌ ظالمه شک نیست که نظم سخن بر اسلوب نخستین نباشد و سیاق کلام ناتمام نماید، گوئی هنوز لفظی در خاتمهء کریمه خواهد پیوست که با الف مقصور مختوم باشد هرچند لفظ جائره یا ظالمه فی نفسهما از کلمهء ضیزی فصیحترند و از وصمت غرابت و نسبت وحش عاری ولی اقتضاء مقام مرجح استعمال غریب بر مأنوس گردیده. این نکته که گفتم بر خداوندان ذوق و سخن شناسان عالم پوشیده نباشد، خود گوید همین که فلسفی این سرّ نفیس بشنید از جواب عاجز گشت و بجز عناد که مستندان تقلید زنادقه است چیزی اظهار نمی توانست کرد.
چون ابن اثیر از تألیف کتاب مثل السائر فراغت یافت علماء اطراف و ادباء آفاق از روی آن نسخه ها برگرفتند، مجلدی از آن به دارالسّلام بغداد رسید فقیه ادیب عزالدین ابوحامد عبدالحمید بن هبه اللهبن محمد بن حسین بن ابی الحدید مداینی که خود از مَهَرهء فن سخن بود و بفرمان خلیفهء عهد در دیوان انشاء می نشست و رسائل و احکام خلافت می نوشت در معرض رد بر آن کتاب برآمد و به اقتضای اشتراک عنوانی بس مؤاخذت و اعتراضات بر ابن اثیر وارد آورد و آن طریقت که او با صاحب و صابی و عبدالحمید و ابن العمید و قاضی فاضل و دیگر سخنوران کامل پیموده بود ابن ابی الحدید با وی مسلوک داشت و ردود خود را کتاب الفلک الدائر علی المثل السائر نام نهاده و چون تمامت آن کتاب بپرداخت برادرش موفق الدین ابوالمعالی احمد این دو بیت در تقریظ آن مصنّف و تمجید مُصنف آن بنظم کشیده بفرستاد:
المثل السائر یا سیدی
صنفت فیه الفلک الدائرا
لکن هذا فلک دائر
تصیر فیه المثل السائرا.
یعنی ای سید من اگرچه در مثل سائر فلک دائر پرداختی ولی بفلک دائر خود را مثل سایر ساختی. و رکن الدین ابوالقاسم محمودبن حسین بن امام ارشدالدین اصبهانی اص سنجاری مولداً که از شاگردان ابن اثیر است بر رد ابن ابی الحدید مجموعی نوشته مسمی به نشر الفلک الدائر و طی فلک الدائر. و ازجملهء مصنفات ابن اثیر کتاب الوشی المرقوم فی حل المنظوم است که در صدر ترجمت اشارت رفت با کمال اختصار و وجازت در نهایت حسن و افادتست. و دیگر کتاب المعانی المخترعه فی صناعه الانشاء که او نیز در معنی خود تمام است. و دیگر مجموعی است در نجل شعر ابی تمام و ابوعباده و دیک الجن و متنبی. ابوالبرکات بن مستوفی در تاریخ اربل گوید که این دو بیت از خط ابن اثیر نقل شده که در آخر آن مجموع نوشته بود:
تمتّع به علقاً نفیساً فانه اخ
تیار بصیر بالامور حکیم
اَطاعَتْه انواع البلاغه فاهتدی
الی الشعر من نهج الیه قویم.
یعنی از مطالعت جمال این تألیف نفیس تمتع برگیر که خود مختار نظر دانشوری است بینا که اقسام بلاغت وی را اطاعت کرده و به انتخاب نظم طریقی قویم یافته. و دیگر دیوان ترسل مکاتیب و منشآت اوست که در چند مجلد تدوین شده و منتخبات آن در یک جلد است. قاضی احمدبن خلکان اربلی ملتقطات چند از آن دیوان در وفیات الاعیان نقل کرده و بر معانی مسترقهء برخی از فقرات تنبیه نموده، از جمله رساله ای است که بحضرت مخدوم خویش فرستاده بگاهی که در فصل زمستانی شدید و ینهی انّه سار عن الخدمه و قد ضرب الدجن فیه مضاربه و اسبل علیه ذوائبه و جعل کل قراره حفیراً و کل ربوه غدیراً و خط کل ارض خطّاً و غادر کل جانب شطاً کانه یوازی ید مولانا فی شیمه کرمها و التثاث ثوب دیمها و المملوک یستغفر الله من هذا التمثیل العاری عن فائده التحصیل و فرق بین ما یملأ الوادی بمائه و من یملأ النادی بنعمائه و لیس ما ینبت زهراً یذهبه او ثمراً یأکله الخریف کمن ینبت ثروه تفوت الاعطاف و یأکل المرتبع و المصطاف ثم استمر علی مسیر یقاسی الارض و وحلها و السماء و وبلها و لقد جاد حتی اکثر و واصل حتی اضجر و اسرف حتی اتصل بره بالعقوق و ماخاف المملوک لمع البوادر کما خاف لمع البروق و لم یزل من مواقع قطره فی حرب و من شده برده فی کرب همّه؛ یعنی پیام می دهد که چون از خدمت همایون برفت و بعرصهء هامون درآمد ابر تار خیمه ها بیفراخت و گیسوها بیاویخت و هر زمین هموار نهری ساخت و هر پشتهء بلند چاهی کرد، از هر سوی خطی راند و از هر جانب شطی کند، گوئی ابر بارنده با آن کف بخشنده برابری می خواست و با حضرت مالک رقاب به ریزش و پاشش همسری می جست. این بنده از این تمثیل عاری از فائدت تفضیل آمرزش می طلبد چه مابین آنچه رود را به ریزش مملو سازد و آنکه محفل را با بخشش مشحون دارد فرق بسیار است چه آن گلی برویاند که تابستانش ببرد و یا میوه ای که خزانش بخورد و او ثروتی بخشد که بسی دوش و بر بیاراید و همی به ربیع و صیف بکار آید. پس بنده روی براه آورد و همی با زمین و گلش و آسمان و بارانش بسر برد. ابر تار چندان جود نمود تا اکثار کرد و چندان وصال داد تا انضجار آورد و چندان طاعت از حد بگذرانید تا کار بنافرمانی کشیده بنده از بریق تیغها آنسان بیم نکرده که از درخش برقها و پیوسته از نزول باران در خشم(5) بود و از شدت سرما در اندوه. مولف مرآت الجنان و عبره الیقظان ابن اثیر را ملامت کرده در این فقره «فرق بین ما یملا الوادی بمائه و من یملأ النادی بنعمائه» و گفته اگر ابن اثیر از این کلمه باران اراده نموده و رجحان بذل مخدومش بر فیض خدای سبحانه خواسته همانا ترجیحی است وقیح چه تحقیر فضل و رحمت پروردگار بحکم شرع و عقل سزاوار نیست چنانکه آن شاعر این تجری ناستوده ارتکاب کرده و گوید:
ما نوال الغمام وقت ربیع
کنوال الامیر یوم سخاء
فنوال الامیر بدره عین
و نوال الغمام قطره ماء.
یعنی عطای امیر را بگاه سخا با عطای ابر فصل بهار نسبت نیست که عطای امیر بدره است و عطای ابر قطره. و نیز بدیع الزمان همدانی در شعر خود این طریقهء نامحمود مسلوک داشته و گوید:
و کاد یحکیک صوب الغیث منسکبا
لو کان طلق المحیا یمطر الذهبا
و الدهر لو لم یخن و الشمس لو نطقت
و اللیث لو لم یصد و البحر لو عذبا.
یعنی نزدیک بود که ابر بگاه ریزش مانند تو شود اگر شکفته روی می بود و زر نثار می کرد و هکذا دهر اگر خیانت نمی داشت و خورشید اگر سخن می گفت و شیر اگر شکار نمی شد و دریا اگر گوارا می بود. آنگاه گوید به خدای تعالی پناه می برم از آنکه طریق خلاف رضای وی بپیمائیم. تا اینجا کلام یافعی بود اگرچه طنز و تعرض او در نظر جلیل بی دلیل نیست ولی اهل سخن می دانند که کلام خطابت از مقام حقیقت سواست و زبان شعر از عنوان شرع جدا. یافعی از اینگونه تحقیقات بارد بسیار دارد. و ازجملهء مکاتیب ابن اثیر رساله ای است که از جانب مخدوم خویش بدیوان خلافت نوشته، و در آن رساله در صفت دولت عباسیان و رنگ کسوت ایشان گوید: و دولته هی الضاحکه و ان کان نسبها الی العباس فهی خیر دوله اخرجت للزمن کما این رعایاه خیر امه اخرجت للناس و لم یجعل شعارها لون الشباب الا تفأ بانها لاتهرم و انها لاتزال محبوه من ابکار السعاده بالحبّ الذی لایسلی و الوصل الذی لایصرم و هذا معنی اخترعه الخادم للدوله و شعارها و هو مما تخطه الاقلام فی صحفها و لا اجالته الخواطر فی افکارها؛ یعنی دولت وی همی خندانست اگرچه نسبت آن از عبوس اشتقاق یافته پس آن نیکتر دولتی است که برای زمانه اظهار شده چنانکه رعایای آن نیکتر امتی است که برای مردم اخراج گردیده. قرار شعار آن دولت از رنگ عهد شباب نداده اند مگر برای فال جوانی و اینکه آن دولت را از دوشیزگان سعادت حب ابدی نصیب افتد و وصل جاودانی و این مضمونیست که چاکر آستان برای دولت و لباس آن اختراع کرده و خود از آن معانی بکر بشمار می رود که نه خامه ای در سلک ذکر کشیده و نه خاطری بچنین فکر رسیده. ابن خلکان گوید و لعمری که ابن اثیر در دعوی ابتکار این مضمون از جادهء انصاف انحراف جسته، چه ابن تعاویذی را درین معنی بر وی فضل تقدم است چنانکه در جملهء ابیات قصیدهء تهنیت جلوس خلیفهء عهد الناصر لدین الله عباسی که در مستهل ذی القعدهء سال 575 بوده گفته است:
و رأی الغانیات شیبی فاعرضـ
ـن و قلن السواد خیر لباس
کیف لایفضل السواد و قد اضـ
ـحی شعاراً علی بنی العباس.
یعنی زنان بی نیاز از پیرایه پیری من بدیدند پس روی بتافتند و گفتند سیاهی جوانی بهتر از سفیدی پیری است. چگونه رنگ سیاهی را بر دیگر الوان فزونی نباشد و حالی که خود شعار آل عباس گردیده. هرچند ابن اثیر این معنی را فال عدم زوال گرفته و دلیل دوام دولت آورده و از این جهت نثر او را بر نظم ابن تعاویذی مزیت است که اختیار آن شعار سبب رجحان سواد بر سائر الوان قرار داده فقط ولی فتح این باب و ارائت این طریق از ابن تعاویذی است - انتهی ملخصاً. و ازجملهء مفردات وی عبارتیست درباب عصائی که پیران خمیده بر آن استناد کنند، گوید:
و هذا المبتدی ضعیفی خبر
و لقوس ظهری وترُ
و ان کان القائها اقامه
فانّ حملها دلیل علی السفر.
یعنی عصا مقدمات ناتوانی مرا بجای نتیجه است و کمان قامت خمیده ام را بمنزلهء چله، القاء عصا دلیل اقامت باشد چنانکه حمل آن علامت رحلت. و دیگر در نامه ای که بخامهء بشارت نوشته و بر هزیمت لشکر کفر اشارت کرده در صفت برهنگان مقتولین آن گروه گفته است: فسلبوا و عاضتهم الدماء عن اللباس فهم فی صوره عار و زیّهم زیّ کاس و ما اسرع ما خیط لهم لباسها المحمر غیر انه لم یجب علیهم و لم یزد و مالبسوه حتی التبس الاسلام لباس النصر الباقی علی الدهر و هو شعار نسجه السنان الخارق لا الصنع الحاذق و لم یغب عن لابسه الا ریثما غابت البیض فی الطلی و الهام و الف الطعن بین الف الخط و اللام؛ یعنی لباس کفار برآوردند در عوض کسوت خون بپوشیدند پس ایشان برهنگانی باشند در زیّ پوشیدگان، ای عجب که آن جامهء سرخ یا جبهء شباب بر قامت آن قوم دوخته گردید ولی گریبان و تکمه گذارده نشد، ابدان ایشان وقتی به آن جامه پوشیده گشت که اندام اسلام به تشریف نصرت آراسته گردید و آن جامه ای است که با سرنیزه های شکافنده منسوج آمده نه به دست استادان بافنده و از پیکر خداوند خویش بدان مقدار نایاب ماند که تیغها در گردنها و فرقها نایاب بود و حمله ها مابین نیزه ها و جوشنها آشتی می کرد. خود در ذیل این فصول از کتاب مثل السائر گوید این معانی جمله نیکو و خوش آیند است و از آنها یکی را از شعر ابوعباده بحتری گرفته ام که گفته:
سلبوا و اشرقت الدماء علیهم
محمره فکأنهم لم یسلبوا.
یعنی آن قوم برهنه شدند و بر اندامشان آنچنان خون درخشان گردید که گوئی برهنه نگشته بودند. و دیگر در ضمن رساله ای مبسوط که در مدحت ملک مصر نگاشته در صفت رود نیل گفته:
و عذب رضابه فضاهی جنی النحل
و احمر صفحته فعلمت انه قد قتل الحل.
یعنی شربت دهانش بسی شیرین آمد گوئی خود انگبین بوده و رنگ چهره اش سرخ وش گردیده پنداری قحط را کشته. ابن خلکان گوید اینکه سرخی گل آلودگی نیل را دلیل قحط قرار داده در نهایت حسن است ولی این معنی را بلطف احتیال از اشعار بعضی عرب اخذ کرده که گفته است:
لله قلب مایزال یروعه
برق الغمامه منجداً و مغمورا
ما احمر فی اللیل البهیم صفیحه
مستبحراً الاّ و قد قتل الکری.
یعنی شگفت دلی که همواره از برق بیمناک است خواه راه فراز نجد پوید یا نشیب غور همانا آن برق در شب سیاه شمشیری باشد پهناور و سرخ که خواب را کشته و حلق آسایش بریده. از این معنی است شعر عبدالله بن المعتز در غزل امردی ارمد:
قالوا اشتکت عینه فقلت لهم
من کثره القتل مَسَّها الوصب
حمرتها من دماء من قتلت
و الدّم فی النصل شاهد عجب.
یعنی گفتند چشم یار بیمار شده، گفتم بس که اهل نظر کشت سرخی چشمش از خون عاشق است و خون مژگانش گواه صادق. (نامهء دانشوران چ سنگی ج 1 صص 646 - 657).
(1) - چ 1 ج 1 صص 646 - 657.
(2) - قرآن 53/22.
(3) - قرآن 53/1-2.
(4) - قرآن 53/21-22.
(5) - در نامهء دانشوران: «جنگ»، و غلط است.