زگال
[زُ] (اِ) بمعنی زغال است که انگشت و اخگر کشته باشد و به عربی فحم خوانند (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) انگشت باشد (اوبهی) زغال انگشت (ناظم الاطباء) اخگر کشته که سیاه شده می ماند (غیاث) زغال انگشت (فرهنگ رشیدی) (از ،(3)« زوگل » 2) در لهجهء یهودیان ایران )« ذینگال » 1) طبری )« زخال » ، فرهنگ جهانگیری) زغال ژگال شگال شگار اورامانی 6) (حاشیهء برهان چ معین) : چنان بگریم گر دوست داد( 7) من ندهد که خاره )« زوغال » 5)، گیلکی )« زوگل » 4) کاشانی )« زوول » خون شود اندر شخ و زرنگ زگال منجیک (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) دلی کز طپش هیبت او تافته گردد اگر از آهن و رویست چه آن دل چه زگالی فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 397 ) ولیکن تو خر کوری از چشم راست ازینی چنین شوم و نحس و زگال ناصرخسرو پرصقالت بود روی از گشت چرخ گشت روی پرصقالت چون زگال ناصرخسرو همیشه تا نشود لعل عود و مرجان سنگ همیشه تا نشود عود سنگ و سنگ زگال ازرقی (از فرهنگ جهانگیری) باد ار برافروزد مرا شاید که من دور از شما همچون زگال اندر( 8) بلا یکبار دیگر سوخته مجیر بیلقانی سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد خاقانی احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ تخت سلاطین زگال، گردهء شیران کباب خاقانی باد از پی کباب جگرهای روشنان کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند خاقانی به اشک چون نمک من که بر سه پایهء غم تنم زگال و دلم آتش است و سینه کباب خاقانی زگال از دود خصمش عود گردد که مریخ از ذنب مسعود گرددنظامی شوشهای زگال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگنظامی بفرمود کآن آتش دیر سال بکشتند و کردند یکسر زگالنظامی ای ز بحر کرمت چشمهء zoxal (2) - dhingal (3) - - ( خورشید سراب وی ز تاب غضبت آتش مریخ زگال سلمان ساوجی رجوع به زغال شود ( 1 ن ل: باز من بار من ( 8) - ن ل: زگالم در - (zugol (4) - zuwol (5) - zugol (6) - zughal (7.