جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه غرق: (تعداد کل: 11)
غرق
[غَ] (ع مص) مأخوذ از غَرَق، به معنی در آب فرورفتن. آب از سر گذشتن. فارسیان غرق به سکون ثانی به معنی در آب فرورفتن استعمال می کنند و در بعضی جاها قید از سر تا قدم نیز کرده اند. (از آنندراج). مشهور و مستعمل به سکون راء است. (غیاث...
غرق
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور که در 21 هزارگزی شمال نیشابور واقع و محلی است جلگه، معتدل و سکنهء آن 143 تن است که شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، بنشن و تریاک می باشد...
غرق
[غَ] (اِخ) ناحیه ای است. در نزهه القلوب آمده: از قره باغ تا دیه «هر» سه فرسنگ، از او تا غرق پنج فرسنگ. (نزهه القلوب ج3 ص181).
غرق
[غَ] (اِخ) دهی است به مرو، و آن تصحیف غزق به زای معجمهء محرکه نیست. از آن ده است جرموزبن عبدالله محدث غرقی. (از منتهی الارب). شهرکی است به ماوراءالنهر از حدود اسروشنه، با کشت و برز و مردم بسیار. (حدود العالم). یاقوت در معجم البلدان گوید: غرق و غزق...
غرق
[غَ] (اِخ) (ابو...) ناحیه ای است در عراق، واقع در قضاء هندیه از ایالت حله. (از اعلام المنجد).
غرق
[غَ رَ] (ع مص) غرق شدن و آب از سر کسی گذشتن. (منتهی الارب). فرورفتن در آب و از سر گذشتن آب و غیره. و مشهور و مستعمل به سکون «را» است. (غیاث اللغات). غرق شدن. (ترجمان علامهء جرجانی) : حتی اذا ادرکه الغرق قال آمنت. (قرآن 10/90). مستغرق شدن....
غرق
[غَ رِ] (ع ص) غرقه شده. (منتهی الارب). غرق شده. (آنندراج). غریق. (غیاث اللغات). غرق شونده. آنکه آب از سر وی گذرد :
توئی که چشمهء خورشید بارها گشته ست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| آنکه از شیر اندکی برگیرد. (از اقرب الموارد). || غرق الصوت؛ یعنی...
توئی که چشمهء خورشید بارها گشته ست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| آنکه از شیر اندکی برگیرد. (از اقرب الموارد). || غرق الصوت؛ یعنی...
غرق
[غُ رَ] (ع اِ) جِ غُرقَه. (منتهی الارب). رجوع به غرقه شود.
غرق
[غُ رَ] (اِخ) شهری است به یمن مر همدان را. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). شهری است در یمن از برای قبیلهء همدان. (شرح قاموس).
غرق
[غُ رُ] (ترکی، اِ) جایی که آن را خلوت کنند. غُروق. قُرُق. قُروق. حمی. رجوع به قرق شود.
غرق
[غِ رِ] (اِ صوت) در تداول شیرازیان، آواز شکستن چوب و استخوان و امثال آنها. قاف مبدل غین است. (از فرهنگ نظام).