جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه اسکندر: (تعداد کل: 52)
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن (شاه) رستم. خوندمیر آرد: محمد زمان میرزا (تیموری) شاه اسکندربن شاه رستم بن سید حمزه ای صدر را همراه شاه میر حسین به آستان سلطنت آشیان (سلطان حسین میرزا) ارسال داشته پیغام فرمود که بنابر فقدان یراق مناسب و عدم استطاعت ترتیب پیشکش عجاله الوقت...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن سیمون سایرینی. (انجیل مرقس 15:21). وی یکی از معروف ترین عیسویان قدیم بود. (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن شاه غازی. فخرالدین و الدوله ناسوربن شهرآگیم، ملقب بشاه غازی از استنداران و ملوک رستمدار پس از سی سال حکومت در سنهء احدی و سبعمائه (701 ه . ق.) متوجه عالم باقی گردید و ازو پسری ماند اسکندر نام، مؤلف تاریخ طبری (ظ: طبرستان) گوید...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن عمرشیخ بن امیر تیمور (میرزا...). وی نوادهء تیمور لنگ و پسر معزالدین عمر شیخ است و در سنهء در 806 ه . ق. عنفوان جوانی مأمور فتوحات در ترکستان شد. جد او در این زمان در قشلاق قره باغ مقیم بود. اسکندر نوجوان بتاخت تا...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلبس الماقذونی. رجوع به اسکندر مقدونی و فهرست تاریخ الحکمای قفطی و فهرست امتاع الاسماع شود.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اخ) ابن فیلپوس. رجوع به اسکندر مقدونی و حبیب السیر جزء 1 از ج 1 ص58 و جزء 2 از ج 1 صص72 - 74 شود.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) فیلفوس. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلقوس. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلیپ. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلیقوس رومی. شارح من لایحضره الفقیه گوید: گاهی او را اخسندروس می گفته اند. او از فرزندان فلطیسانوس بن سام بن نوح است و صدوق در خصال گوید: حضرت صادق گوید نام او عیاش بود و سی وشش سال بر شرق و غرب حکومت کرد....
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن قابوس بن وشمگیربن زیار، ملقب بشرف المعالی خوندمیر گوید: امیر کیکاوس اسکندربن قابوس. وی بعد از فوت عم زاده (امیر باکالنجار(1)) در آن کوهستان (طبرستان) حاکم گشت و او مؤلف کتاب قابوس نامه است. وفاتش در سنهء اثنین و ستین و اربعمائه (462 ه ....
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن قرایوسف، از سلسلهء قراقویونلو (839-841 ه . ق.) بعد از وفات قره یوسف قراقویونلو لشکری که بجلوگیری شاهرخ میرفت پراکنده گشت و پیشروان سپاه شاهرخ به فرماندهی بایسنقر پسرش وارد تبریز شده بنام شاهرخ سکه زدند. شاهرخ زمستان را در قره باغ گذرانیده و پس...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن (ملک) کیومرث، ملقب بجلال الدین. پس از مرگ ملک کیومرث بسال 857 ه . ق. رستمدار بین دو پسر او کاوس و اسکندر، تقسیم شد و اسکندر مؤسس بنی اسکندر یا حکام کجور است. رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص144، 146 و 154 بخش...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن نماور، برادر ملک حسام الدوله اردشیربن نماور است. وی پس از مرگ برادر خویش بسال 640 ه . ق. در ناتِل (طبرستان) و نواحی مجاورهء آن بحکومت برخاست و نام او بر منبر مسجد «کدیر» که در آن زمان «کویر» نامیده میشد حک گردیده است....
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن یعقوب بن آبکار. ادیب و تاریخ دان ارمنی الاصل. مولد او بیروت است و هم بدانجا در سنهء 1303 ه . ق. در گذشته است. او راست: نهایه الارب فی اخبارالعرب. روضه الارب فی طبقات شعراءالعرب. نزهه النفوس در ادب. نوادرالزمان فی وقایع لبنان. دیوان...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) اغلان. یکی از اعیان امرای الیاس خواجه خان که در محاربهء با امیرحسین و امیرتیمور مقید گردیده بقتل رسید. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص127).
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) بطلمیوس، معروف به اسکندر دوم. رجوع به اسکندر دوم شود.
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) بطلمیوس نهم. از بطالسهء مصر. پس از فوت بطلمیوس هفتم زن وی زمامدار گردید. او میبایست یکی از دو پسر خود را همکار خویش قرار دهد و چون ملکه پسر بزرگتر را که به بطلمیوس هشتم سوتَر دوم لاتیرا موسوم بود، دوست نمیداشت و او را...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) جلال الدوله. در اواخر سال 743 ه . ق.، امیر وجیه الدین مسعود از سلسلهء سربداران از استرآباد بقصد تسخیر مازندران و رستمدار و فیروزکوه لشکر کشید و امرای معتبر مازندران در اطاعت او درآمدند. استندار یعنی امیر رستمدار در این تاریخ جلال الدوله اسکندر (744...
اسکندر
[اِ کَ دَ] (اِخ) جلال الدین. رجوع به اسکندربن کیومرث شود.