جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حبیب: (تعداد کل: 199)
حبیب
[حَ] (ع ص، اِ) دوست. (ترجمان جرجانی). محبوب. محب. دوستدار. دوستگان. مقابل بغیض. ج، احباب، احباء، احبه: الکاسب حبیب الله؛ کاسب حبیب خداست :
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خوردهء راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز...
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خوردهء راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز...
حبیب
[حَ] (اِخ) و حبیب الله، لقبی از القاب رسول اکرم صلوات الله علیه :
ملوک شرق و سلاطین چین بدو نازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز.
سوزنی.
و رجوع به تذکره الاولیاء ج2 ص300 شود.
ملوک شرق و سلاطین چین بدو نازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز.
سوزنی.
و رجوع به تذکره الاولیاء ج2 ص300 شود.
حبیب
[حَ] (اِخ) صاحب قاموس آرد: نام سی وپنج تن از صحابه و جماعتی از محدثان است.
حبیب
[حَ] (اِخ) شخصی خوش صحبت است، و اشعار بسیار دارد، و خط را نیکو مینویسد، و شعر نیز نیکو میگوید و با این فضیلت در کاشی کاری نظیر ندارد، حالی در روم به این کار مشغول است، علوفهء سلطانی جهت این کار میخورد، و بازار فضیلت در روم چنان کساد...
حبیب
[حَ] (اِخ) محدث است. سفیان از او روایت کند و او از سعیدبن جبیر. رجوع به تاریخ بیهق ص 205 شود.
حبیب
[حَ] (اِخ) مولای اسیدبن أخنس. ابن ابی حاتم گوید: از پدرش روایت دارد. و من او را نشناسم. (لسان المیزان ج2 ص 174).
حبیب
[حَ] (اِخ) حبیب الله. از شاگردان محمدرضا سهیلی بود. در عنفوان جوانی جادهء عدم پیمود:
ببرد دل ز کفم دوش مجلس آرائی
سهی قدی سمن اندام ماه سیمائی
بیک طرف ز تبسم حیات بخشنده
بجانبی ز نگه قتل عام فرمائی.
(صبح گلشن ص118) (قاموس الاعلام ترکی).
ببرد دل ز کفم دوش مجلس آرائی
سهی قدی سمن اندام ماه سیمائی
بیک طرف ز تبسم حیات بخشنده
بجانبی ز نگه قتل عام فرمائی.
(صبح گلشن ص118) (قاموس الاعلام ترکی).
حبیب
[حَ] (اِخ) شهری از اعمال حلب است که آن را بطنان حبیب نیز گویند. رجوع به بطنان حبیب شود. (معجم البلدان).
حبیب
[حَ] (اِخ) (چشمهء...) یکی از چشمه های رود سلطانیه است، و در آن جلگه بهترین آب از این چشمه جاری است. (مرآت البلدان ج4 ص233).
حبیب
[حَ] (اِخ) (درب...) کوچه ای به بغداد بود که به نهر معلی گذرد. چند تن از محدثان به نام حبیبی بدان منسوب اند. (معجم البلدان).
حبیب
[حَ] (اِخ) دهی از دهستان خیران. بخش مرکزی شهرستان شوشتر 66 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر کنار راه مسجدسلیمان به اهواز. دشت گرمسیر مالاریائی. سکنه 60 تن. آب آن لوله کشی. محصول آنجا غلات. کار اهالی کشت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طائفه عرب باوی هستند....
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن سعد مولای بنی امیر. شیخی مجهول الحال است. قتیبه بن سعید در اسکندریه او را دیده و مدعی بوده است که از انس بن مالک روایت میکند. (لسان المیزان ج2 ص168).
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی شرس. رجوع به حبیب بن حسان شود.
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی ثابت الاسدی. وی مولای بنی کاهل باشد و نام ابوثابت قیس بن دینار است. ابوبکربن عیاش گوید: حبیب بن ابی ثابت را در سجده دیدم که اگر او را دیده بودی گفتی مرده است یعنی از طول سجده. کامل بن ابی العلاء گفت: حبیب بن ابی...
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی حبیب. در صحیح بخاری گوید: خالدبن طهمان از او روایت کند. (تنقیح المقال ج1 ص251).
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی حبیب خرططی مروزی. وی از ابراهیم صائغ و جز او روایت دارد. ابن حبان گوید: او وضع حدیث میکرد. محمد بن عبدالله بن قهزاد از وی روایت ثواب روزه داشتن روز عاشورا و احسان کردن در آن روز را نقل کرده و این حدیث طولانی بکلی...
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی حبیب. از عبدالرحمان بن قاسم بن محمد روایت کند. وی دمشقی است. ابن عدی او را یاد کرده. برقانی از دارقطنی نقل کرده که وی بصری است و قابل اعتناء نیست. رجوع به لسان المیزان ج2 ص170 شود.
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی حبیب. وی از ابراهیم بن حمزه روایت کند ولی قابل اعتماد نیست. رجوع به لسان المیزان ج2 ص170 شود.
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی حبیب. ابومحمد مصری کاتب، احمدبن ازهر از وی روایت کرد و احمد و ابن داود او را تکذیب کرده اند. وی به سال 218 ه . ق. درگذشت. (حسن المحاضره ج1 ص125).
حبیب
[حَ] (اِخ) ابن ابی حمامه. رجوع به حبیب بن حمامه شود.